علی اصغر صدیقی
علی اصغر صدیقی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

در حوالی دهه ی پنجم زندگی

تو سن ۴۱ سالگی یه نگاهی که به پدر و مادرت میکنی می بینی خستگی، پیری و فرسودگی جسم شون کاملا مشهود هست.یه زمانی شاید سالی یه بار دفترچه بیمه شون رو عوض میکردی ولی الان رسیده به ۳ یا ۴ ماه.می بینی قبلا شاید اگه ماهی یه بار هم سر نمی زدی بهشون خیلی موردی نبود الان منتظرن بیشتر ببیننت.انگار اونها هم فهمیدن وقتی باقی نمونده.انگار خودتم فهمیدی وقتی نداری...
برمیگردی و می بینی سالها از زندگی رو صرف چی کردی و چی بدست آوردی بعضی وقتها دلشوره میگیرتت بعضی وقتها دچار حس تناقض ، شکست و یاس میشی از اینکه به جایی که میخواستی نرسیدی و شاید زندگی روی دیگری هم داشته و تو بازی نکردی...

یه چیز برات شفاف تر میشه مه آلودگی فضا برات کمتر میشه اون هم این هست که یه سری چیزا مال درون هست نه بیرون.یه سری چیزا رو باید تو پستوی خونه روح بدستش آورد لازم نیست حتما تو ارگ بم یا دیوار چین بشه اونو پیدا کرد لازم نیست بری تو آسمانخراش دبی یا تو خیابونهای ونیز دنبال یه سری چیزا بگردی بیشتر که بهش فکر کنی میتونی پیداش کنی...فقط سکوت میخواد و خلوت و قدرتی برای تحمل خودت....

حاضری بعضی وقتها یه سری آدمها رو تحمل کنی یه سری آدمها که حوصله سربر هستند و دلت نمیخواد و مجبوری انگار ساعتهایی کنارشون باشی.بیشتر که فکر میکنی می بینی یه قسمت از وجودت هست که دقیقا همین خصوصیات رو داره انگار یه جورایی فرار از بخش غیردوست داشتنی روح خودت همون فرار از اون فردی هست که برات چندش هست و تحملش سخته....

۴۰ سالگیمعنامرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید