به نام آنکه جان را فکرت آموخت / چراغ دل به نور جان برافروخت
سلام!
فارغ التحصیلی بچههای ۹۴ فرصتی را بوجود آورد تا بعضی از خاطرهها و تجربههام توی این ۵ سال را برای شما بنویسم. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
شروع دانشگاه
واسه کسایی که من رو نمیشناسند بگم که دانشجوی ورودی ۹۳، ترم ۱۰ ای، یه دوره دبیر انجمن علمی مهندسی کامپیوتر، یه دوره نایب دبیر، مدیر مسئول نسخه شماره ۱۰ نشریه فرامتن و از همه مهمتر یک یزدی.
خب از اول شروع کنیم. دانشجوی خوابگاهی بودم و همون اول با همشهریام که هم مدرسهای هم بودیم و سه تامون هم کامپیوتری بودیم هم اتاقی شدم. اون اولا دانشکده رو نمیشناختم واسه همین با بچهها رفتیم سمت کانونهای فرهنگی از بین کانونها با مهدی و حسین و معین رفتیم سراغ کانون تئاتر. البته لازمه بگم که در گذشته سابقه اجرای نمایش داشتم. (تو پیشدبستانی نقش یه درخت پیر رو بازی کردم! :) ) خب تجربه جالبی بود برام، آدمای متنوعی از نظر سن، سطح فکری، سلیقه، رشته، هدف برای ادامه زندگی و خیلی چیزای دیگه. هر کدوم یه جوری تو شکل دهی شخصیت من تاثیر داشتند. یه سال و نیمی توی اون کانون بودم. توی اون راهروی تنگی که کانونا هستن روزای زیادی رو سپری کردم. راهروی عجیبیه یه جور خاصی بهش وابسته میشی و دل کندن ازش سخته برات.
از بهترین تصمیماتی که گرفتم تو این چند سال رفتن توی اون راهرو بود. توی اون راهرو بچهها هدفشون فرق میکنه برا درس نمیان اونجا واسه یه هدف بزرگتر کنار هم جمع میشن فعالیت میکنند و هوای هم رو دارند.
اولین توصیه دوستانهای که دارم اینه که یا خودتون برید توی اون راهرو و عضو یه کانون بشید و فعالیت کنید یا دوستایی رو انتخاب کنید که توی اون راهرو فعال باشند. این کار هم به نفع دنیاتونه هم به نفع آخرتتون.
ورود به دانشکده
خب یه کم میگذاریم رو دور تند و میریم جلو میرسیم به آخرای ترم ۴، فروردین و اردیبهشت سال ۹۵. اون موقع با دانشکده بیشتر آشنا شده بودیم. دوستهایی از بچههای سال بالایی به دلیل اینکه همیارمون بودن یا TA بودن پیدا کرده بودم و بنا به دلایلی دیگه نمیخواستم توی کانون فعالیت کنم و میخواستم بیام بیرون. یادمه یه شب توی خوابگاه توی یه اتاق نمور و تاریک (توصیف صحنه رو حال کردین) درباره آیندم تو دانشگاه تصمیم گرفتم. تو اون اتاق با یه سری بچههای ۹۲ و ۹۳ دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به بحث که دانشکده تقریبا مزخرفترین جای دانشگاه داره میشه و باید خودمون یه تغییری توش ایجاد کنیم چون کسی به فکر دانشجوی کارشناسی نیست تو این دانشگاه. تصمیم گرفتیم بریم توی انجمن علمی و از اون طریق تلاش کنیم که محیط و فضای دانشکده رو اعتلا ببخشیم.
کاندید شدم با یه سری از بچههای دیگه یه ائتلاف تشکیل دادیم به اسم فهرست امید و رای آوردیم و رفتیم داخل انجمن. بچهها منو به عنوان دبیر انتخاب کردن. اون اوایل واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم تا حالا تجربه مشابهی هم نداشتم. تنها کاری که به نظرم رسید این بود که از بقیه مشورت بگیرم و از تو حرفاشون ایده بگیرم و با بچههای انجمن مطرح کنم و سعی کنیم جلسات هفتگی بذاریم و بچههایی که فکر میکردیم که خلاق هستن و دوست داشتند که کمک کنند توی جلسههامون باشند و ازشون کمک بگیریم یه سری جلسات داخلی هم برگزار میکردیم بین خودمون ۷ نفر تا تصمیم نهایی رو بگیریم. کم کم همه چی روی روال افتاد و خوب پیش میرفت. هر روز که میگذشت به این جمله بیشتر اعتقاد پیدا میکردم که «من وقتی پیشرفت میکنم که همه افراد اطرافم پیشرفت کنند.» در حقیقت پیشرفت فردی در گرو پیشرفت جامعهایه که توش داره زندگی میکنه. پس واسه خودخواهی هم که شده تلاشم رو میکردم که شرایط خوب پیش بره.
کار گروهی جدی رو توی انجمن یاد گرفتم و میتونم بگم شاید به ظاهر اعضای انجمن ۷ نفرن ولی پشت قضیه حدود ۲۰ نفری بودیم که داشتیم بهم ایده میدادیم و کمک میکردیم. یه توزیع تقریبا نرمال از بچههای ۹۲، ۹۳ و ۹۴ که اگه اینا نبودن اصن کارای انجمن پیش نمیرفت. ازشون اسم نمیبرم ولی بدونین برای تک تک برنامهها خون دل خوردن که خوب برگزار بشه.
دومین توصیه دوستانه اینه که تو انتخاب آدمای اطرافتون خیلی دقت کنید چون اینا هستند که به شخصیتتون شکل میدن.
همدلی
تو هر دو دوره انجمن سعی کردیم که همین جوری باشیم. چه جوری؟ یه دل، همراه و دغدغهمند. سعی کردیم رفیقامون رو بکشونیم بیاریم تو انجمن و جامعمون رو بزرگتر کنیم، به بچهها امید بدیم و بگیم همهچی درس نیست و باید زندگی کرد و براش جنگید. سعی کردیم فقط علمی به قضیه نگاه نکنیم و تلاش کنیم فرهنگ خودمون رو هم بالا ببریم. با بالا دستیا جلسه گذاشتیم، دعوا کردیم، خون دل خوردیم و در عین حال کلی تجربه خوب کسب کردیم و کلی خاطره خوب به جا موند.
چرا انقدر از انجمن گفتم؟ واسه این نبود که بخوام بگم من فلانم و فلان کار کردم و گزارش بدم و پز بدم، نه، برا این بود که بگم توی انجمن زندگی کردم برای این بود که بگم همدلی خیلی مهمه تو این سالهایی که توی دانشگاه هستید. ما آدما موجودات اجتماعی هستیم که زندگی تنهایی برامون خیلی سخته و به راحتی نمیتونیم با خودمون کنار بیایم واسه همین به بقیه نیاز داریم. سعی کنین با هم همدل بشید با بچههای ورودیتون با بقیه ورودیا با بقیه رشتهها، به هم تهمت نزنید، پشت سر هم حرف نزنید، اگه مشکلی پیش اومد با حرف زدن قضیه رو حل و فصلش کنید نگذارید کش پیدا کنه، جوری که دیگه حاضر نباشید جواب سلام هم رو هم بدید.
یه نکتهای که هست اینه که بچهها فکر میکنند انحمن مال کسایی هستش که توش هستند و باید بگم نه توی آییننامه هست که تمامی دانشجوهای اون رشته به طور پیشفرض عضو هستند و وظیفه دارند برای بهبود شرایط خودشون و دوستاشون تمام تلاششون رو بکنند؛ پس انقدر پشت سر این بچهها حرف در نیارید و خودتون هم پاشید برید فعالیت کنید.
یه سری هستند اون بالاها ماها بهشون میگیم «اسمشو نبر» وظیفه خودشون میدونند که چوب لای چرخ شما بگذارند و سعی کنند شماها رو از انجام یه سری کارهای دیگه منصرف کنند. میخوان که دلسردتون کنند و کاری کنند که شما مطیع اوامر اونها بشید و فقط بله قربان بگید. جلوشون وایسید و بهشون بگید نه و ازشون نترسید. البته بعضیا جاها کمک هم میکنند و حتی شاید منت بگذارند سرتون که کمک کردیم ولی خب دارن وظیفشون رو انجام میدن شما نگران نباشید :).
سومین توصیه دوستانه اینه که همدلیتون رو همیشه حفظ کنید و نگذارید کسی یا چیزی باعث از بین رفتنش بشه.
خب بیشتر از این طولانیش نمیکنم بقیش رو توی یه مقاله دیگه مینویسم که خستهکننده نشه!
کامنت بذارید و نظرتون رو بگید. ممنون :)
قسمت دوم رو میتونید از اینجا دنبال کنید.