هر کسی را بهر کاری ساختند/ مهرِ آن را در دلش انداختند
هر انسانی اگر کمی به خودش فکر کند، خود را در مواردی متفاوت از دیگر موجوداتِ عالم مییابد. برای مثال در قیاس با اجسام، خودش را دارای حرکتِ ارادی میبیند و یا در قیاس با حیوانات متوجه میشود که قدرت نطق دارد و خواهناخواه از روشهای استدلالی برای فهمیدن خود و محیط اطراف خود بهره میبرد. در واقع انسان تنها موجودی در عالم است که علاوه بر زنده بودن، در هر مرحله میتواند و میخواهد که از چرایی آن نیز بپرسد؛ تنها موجودیست که میفهمد.
انسان، چه بخواهد و چه نخواهد، به آن دلیل که دل به محدودیتهایش خوش نمیکند، به همان دلیل که کمال را میطلبد، به همان دلیل که هرجا گمان کرد محدودیتی در مقابلش سدی ایجاد کرده است، بدونِ درنگ، «چرا»ییِ آن محدودیت را جویا میشود، در نقطهای از مسیر زندگی خویش، از هستی خود و چرایی آن نیز پرسش میکند. آنجا که انسان به واقع از «خویش» پرسش میکند، آن لحظهایست که پاسخ برای او در حالی که بسیار آسان است، بسیار مشکل نیز میباشد. آسان از آن جهت که درست بعد از آنکه میپرسد «من کیستم؟»، پاسخ میدهد؛
« خب، من منم! همین منی که الآن دارد به این پرسش پاسخ میدهد! »
ولی از طرف دیگر، در برابر اینکه حقیقتاً این «من» کیست و چیست، حدودش تا کجاست، چگونه هست و غایتاش چیست، به راستی درمیماند یا حداقل به سادگی نمیتواند همهی پرسشها را در اینباره، پاسخ دهد. آری، اگر از ما دربارهی آشِناترین موجودِ عالممان،یعنی «من»، بپرسند باز هم باید درنگ کنیم و بیشتر در معنی و هستی آن عمیق و دقیق شویم؛ که به راستی این « من » کیست و چه زمانی این میلِ خروشانِ بیحد و مرزِ کمالطلبیش به کمی آرامش و رضایت نزدیک میشود؟
این مقدمهی کوتاه بیان شد تا به تفسیر شعر خودمان برسیم، ما اگر کمی در خودمان نظر کنیم به راحتی میفهمیم که مخلوق هستیم و یا حداقل محدود به حدودی هستیم ( که همین محدودیت نشان از مخلوقیت ما دارد.) و مخلوق، قاعدتاً "بهرِ" کاری خلق شده است. در واقع در این خلق هرکس، مأموریت و غایتی دارد و تا به سوی آن حرکت نکند، از خودش فرار کرده است. مولانا میگوید نشانهی یافتن این رسالت، پیدا کردن آن چیزی است که هرکس «مهر» آن را در سینهاش دارد. گویی هستی خودش برای ما نشانهای از رسالتمان، جایی در درونمان گذاشته است.
حال «مهر» دقیقاً به چه معناست؟ آیا مهر همان اولین چیزی است که به آن « علاقه » پیدا میکنیم؟ آیا آن چیزی که همیشه دوستش داشتهایم و آرزوهایمان را برای آن ساختهایم لزوماً همان چیزی است که واقعا به آن «مهر» داریم؟ و لزوماً همان چیزی است که وظیفه و رسالت ما حکم میکند؟
دقیقتر که شویم، میبینیم «مهر»مان فراتر از «علاقه»هایمان است. مهر همان چیزیست که جان به آن وابسته است، همان چیزی که تا برای انسان محقق نشود، چراییِ بودن و حیاتش، یافت نمیشود. بارها شده است که به چیزی علاقه داشتهایم و با گذر زمان و کمی رشد سن و عقل فهمیدهایم که آن علاقه اشتباه یا به عبارتی «بچگانه» بوده است و لازم دیدهایم که در نظرمان در آن هدف یا آرزو بازبینی کنیم. در واقع، انسان ذاتاً دلبستهی مهارتها و استعدادهایش میشود، مخصوصاً اگر سالها برای آنها تلاش کرده باشد و به آنها «عادت» کرده باشد.
ولی در بین تمامی این استعدادها، یکی از آنها و شاید نوعی جدید که تاکنون با آن مواجهه نداشتهایم است که از جانِ انسان برخواسته است. آن را هیچکس نمییابد مگر با سفر به اعماق وجود خویش و صبر برای یافتن مهری که ورای علاقهها به دل مینشیند. هرکس خودش را کمی بهتر شناخت، « مهرِ دل»اش و بعد از آن، وظیفهاش در هستی را میشناسد.
آنجاست که دیگر انسان در عین آرامشی که میگیرد، یک لحظه آرام نمینشیند مگر گامی به سوی «مهر»اش حرکت کند. هرگاه ساکن شد، هرگاه غفلت کرد، درست بعدش با خودش کلنجار میرود؛
« پس تو چه میشوی؟ »
اینجاست که شعری از حافظ به کمک ما می آید:
« آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه کار به نام من دیوانه زدند! »
بلی..، اگر این امانتِ ازلی را در خودمان نیابیم به راستی چگونه میتوانیم بگوییم که خودمان را شناختهایم و بعد از آن چگونه بگوییم که حرکتمان به سوی غایتمان است و عبث نبودهایم؟
اینبار خودتان را در مقابل خودتان قرار دهید و از خودتان بپرسید:
« پس من چه میشوم؟ دلِ من به چه مهر دارد؟ »