اشکان لایق‌نیا
اشکان لایق‌نیا
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

خودشناسی، تجربه شخصی از یک معمای اجتماعی

از موقعی که شروع کردم به بهتر شناختن خودم، فهمیدم که خودشناسی یه مسئله خیلی مهم هست تو زندگی. همون اوایل داستان بود که متوجه شدم که خودشناسی صرفا با عمیق شدن در دنیای درونی خودم به دست نمیاد.

از اون روزا حداقل 17،18 سال می گذره. و تازه امشب قطعات یه پازلی تو ذهنم به هم متصل شد و باعث شد دلم بخواد دربارش بنویسم.
اون موقع شاید هنوز نمی دونستم چیزی که بهش می گم 'خود' یا 'من' (تصورم از شخصیتم) یه تصویر هست از بازخوردهای محیط نسبت به من و من نسبت به محیط. راحت تر بگم، اگر آدمای دیگه و کلا محیطی که توش زندگی می کنم وجود نداشتن یا متفاوت از چیزی که الان هست بودن، من هم وجود نداشتم یا متفاوت از چیزی که الان هستم، بودم.

یه نقاشی که 8 سال پیش کشیدم
یه نقاشی که 8 سال پیش کشیدم

جوامع کوچیک، ولی موثر

تو سن کم، به واسطه علاقه شخصی و پشتیبانی پدر مادر، کلاس دف نوازی ثبت نام کردم. همین الان تو ذهنم اومد که علاقه شخصیم هم از محیط آمده بود. یه بار تو فرهنگسرای اشراق یه دف نوازی دیده بودم و ابهتش گرفته بودم. حالا بگذریم، تجربه چندین ساله اون کلاس موسیقی و دوستایی که اونجا پیدا کردم، باعث شد خودمو خیلی بهتر بشناسم.

تو اون کلاس همه سن آدمی بود. من تقریبا کوچیک ترین شاگرد بودم و 12 یا 13 سال سن داشتم و بعضی ها بودن که مثلا 40 سالشون بود. الان که فکر می کنم می بینم این باعث شد اولین دوستای جدی من، از خودم بزرگتر باشن. اون موقع ها این رو یه نکته مثبت می دونستم، چون رفاقت با اون آدما و یه سری تجربه در زندگی شخصیم باعث شده بود که از هم سن و سال هام بزرگ تر به نظر برسم و بیشتر بفهمم.

14 سالگی
14 سالگی

از طرفی این باعث تنهایی هم بود، یعنی کم کم ارتباط برقرار کردن با همسن و سال هام برام سخت تر می شد ، چون اونا به نظرم بچه تر از من بودن و حرفامون خیلی مشترک نبود. تو این شرایط یه مسئله دیگه ای هم که پیش اومد این بود که من نمی تونستم با آدم های بزرگ تر از خودم هم کاملا راحت باشم، چون فکر می کردم اونا بزرگترن، پس بیشتر میفهمن، پس من باید حواسم بیشتر به رفتارم باشه.

یکم که بزرگتر شدم، بیشتر دوست داشتم که با هم سنام اون دوره رو تجربه می کردم و جای بزرگی، بچگی می کردم. چیزی که آرومم می کرد این بود که یکم که بزرگ تر بشم و مثلا 20-30 سالم بشه، دیگه هم سنام هم آدمای بزرگی هستن و می تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و تا حد زیادی این اتفاق افتاد.

جالب اینجاست که هنوز هم دوستای نزدیکم، 5 سال به بالا ازم بزرگترن و من بعضی وقتا دوست دارم با هم سن و سالای خودم بیشتر رفاقت کنم تا بزرگ تر ها، ولی نمی دونم چرا از یه فاصله ای معمولا نمی تونم نزدیکتر بشم.

حرفای بالا، اینو نشون میده که آدم خودش رو در موقعیت های اجتماعی و در مقابل محیط میشناسه. اگر دلم می خواد خودم رو بیشتر بشناسم، باید آدم تجربه گرایی باشم.

در بتن ماجرا به این مفهوم می رسیم:
خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم  من نه منم نه من منم

همزیستی با دوستای خوب

یه چیزی که به من تو خودشناسی همیشه خیلی کمک می کنه، همزیستی طولانی با دوستان خوب است. یعنی مثلا وقتی یه سفر طولانی با چند تا از دوستام میرم و با اونها زندگی می کنم (به عبارتی تجربه زیست با اون ها رو به دست میارم)، خیلی عمیق تر دوستام رو می شناسی، در نتیجه خیلی عمیق تر خودت رو می شناسم.

یکی از تجربه هایی که تو این همزیستی های طولانی پیدا کردم، اینه که آدمایی که خیلی بیشتر از بقیه شبیه به ما هستند و تبدیل به دوستای نزدیکمون می شن هم، ضعف های مختص به خودشونو دارن. در عین حال ما هم قطعا ضعف های خودمون رو داریم و اونها متوجه این هستن.

با این که من این رو می دونستم، اوایل این تجربه وقتی در برابر یکی از این ضعف ها یا اخلاق های به ظاهر بد قرار می گرفتم، واقعا تعجب می کردم و وجهه ای که از اون آدم به عنوان یک آدم درست و حسابی تو ذهنم بود، از بین می رفت. یکم که این تجربه همزیستی طولانی تر شد، خیلی بهتر درک کردم که قرار نیست آدم ها اون چیزی باشن که ما تصور می کنیم باید باشن و اون انتظارات و قضاوت های ما نسبت به اون آدم هست که باعث می شه وقتی چیزی رو می بینیم که انتظار نداریم، شکه بشیم.

بعضا چیز هایی که برای ما توی روابط اجتماعی اذیت کنندس، ممکنه برای خود اون فرد نقطه قوت شخصیتش باشه.

مثلا من یه دوست عزیزی دارم که آدم هوشیاری و حواسش به همه چیز هست. خودش هم درین باره حس خوبی داره و من هم خیلی جاها این حواس جمعش رو یه خصوصیت خوب می دونم. در عین حال در روابط اجتماعی این خصوصیت بعضا باعث می شه این حس بهم دست بده که همه حرکاتم زیر نظر هستش و باید حواسم به رفتارم بیشتر از همیشه جمع باشه و این اذیتم می کنه. این دوست من آدم با تجربه ای هم هست و سنشم از من بیشتره، برای همین، ترکیب تجربش و حواس جمعیش، باعث توقعاتش نسبت به من می شه و ترکیب توقعات و زیر نظر بودن، حس خوبی به من نمی ده.

با این تجربه ای که با این دوست داشتم، به این نتیجه رسیدم که قطعا رفتار هایی در من هم هست که به نظر خودم نقطه قوت هستش، ولی شاید در روابط اجتماعیم، دیگران رو اذیت کنه. مثلا من خودم رو آدم ایده پردازی می دونم و واقعا از ایده پردازی لذت می برم و در مورد ایده ها هیجان زده می شم. این باعث می شه بعضی وقتا با آب و تاب درباره یه ایده منبر برم تو جمع دوستا. قطعا خیلی وقتا اون ایده، جذابیتش برای من خیلی بیشتر از بقیس، و این ایده پردازی، یه چیز کسل کننده می شه واسه آدمای دیگه.

یه مثال دیگه، من خودمو آدم ایده عال گرایی می دونم. این ایده آل گرایی خیلی وقتا خوبه. مثلا وقتی می خوای یه چیزی طراحی کنی، با دید ایده عالیستی می تونی به همه چیز خوب فکر کنی و کاربردی ترین چیز رو طراحی کنی. در عین حال خیلی وقتا باعث می شه قبل از انجام یه کاری، انقدر به جزئیاتش فکر کنم که چجوری خوب انجامش بدم، که کاره به نظرم خیلی سخت و زیاد بیاد و کلا ازش بترسم نرم سراغش!

می دونید، ما نمی تونیم خودمون نباشیم، چون عذاب آوره. از طرفی باید بتونیم خودمون رو اصلاح کنیم. این اصلاح کردن به این معنیه که مثلا من تمرین کنم که یه تعادلی بین ایده عال گرایی و انجام کار ها در حد توانم ایجاد کنم. یا مثلا در مورد ایده هام، جایی که به نظرم در حوصله جمع نمی گنجه، حرف بزنم. یا مثلا آدم ها رو خیلی بدون نقطه ضعف نبینم که وقتی یه نقطه ضعف طبیعی در اون آدم می بینم، الکی تصویر خوبش رو خراب کنم تو ذهنم.

یه چیزی که قطعیه، اینه که هیچکس کامل نیست. حتی اگر از نظر خودش کامل باشه، از نظر دیگران کامل نیست. در نتیجه، بهترین راهکار به نظر من اینه که آدما بعد از درک کردن این مفهوم، بتونن بشینن حرفاشونو با هم بزنن. از هم انتقاد کنن و خوبیای هم رو هم به هم بگن. از هم کینه به دل نگیرن، بر اساس پیش داوری هاشون آدما رو تفسیر نکنن. به خودشون و بقیه فرصت اشتباه کردن و رشد کردن بدن. با هم قهر نکنن.

حرف آخر

من عاشق سفرم. زندگی رو سفر می دونم. سفر برای همیشه پر از تجربه بوده. من باید بتونم با آدما حرف بزنم و باهاشون تعامل متمدنانه داشته باشم تا بتونم سفر کنم. تو سبک سفری که من دوست دارم، با آدمای خیلی زیادی برخورد می کنم، در نتیجه اگر نتونم با آدما تعامل عاقلانه داشته باشم، هم خودم اذیت می شم و هم دیگران رو اذیت می کنم. در نتیجه بیاید با هم رک و راست باشیم و حرف بزنیم.

خودشناسیخود شناسیتجربه گراییسفرروابط
عاشق تجربم، دوست دارم طراحی، اجرا و خلق کنم. در زندگی سفر می‌کنم، در سفر زندگی. به ساخت سازه‌های اکو مثل ابرخشت و سازه‌های قابل حمل مثل کمپر و کاروان و... علاقه دارم. دنیارو از نگاهم می‌نویسم براتون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید