پایان رابطه از زبان یک رماننویس روایت میشود، اما این نه رمانی درباره نوشتن، که داستان تلاقی عشق و ایمان است. عشق، نفرت و حسادت تابع ریاضی انگیزههای غریزی هستند که پیوسته در تلاشند یکدیگر را از میان به در کنند. نبوغ نویسنده در این کتاب، در روایت داستان از زبان فردی بی ایمان است که تناقضهای سرگیجهآور عشقی پرشور و بحرانی روانی را به تصویر میکشد.
بریدههایی از کتاب:
ایمان به خداوند به زندگی آدمی کیفیتی شاعرانه میبخشد.
دل آدمی نهانخانههایی دارد که رخنه رنج به آنها هستی میبخشد.
عشق در کنار نفرت تبدیل به حسادت میشود.
انسان در جستجوی آرامشی است که غالبا در مرگ جلوهگر میشود.
حسادت چیز شرم آوری نیست، حسادت همانند عشقی راستین است.
در زمان تناقضاتی است که در هیچ نقطه ریاضی وجود ندارد.
در عشق ناامنی بدترین احساس ممکن است. ناامنی معانی را تحریف میکند و اعتماد را تباه میسازد.
نفرت پایانی ندارد همان طور که عشق پایانی ندارد. من به هیچ چیز مطلقی اعتقاد ندارم.
ما رستاخیز را ابداع کردیم چون به راستی به تنمان نیاز داریم.
تا زمانی که بدبختی را ندیده ای آن را باور نمیکنی
سخاوت شما هیچ وقت بیاجر نمی ماند.
وقتی به پایان انسانیت میرسیم ناچاریم خودمان را با ایمان به خدا بفریبیم.
هرگز در خودم خصوصیتی ندیدم که یک زن ازم خوشش بیاید.
بیعشق ناچار بودم ادای عشق را دربیاورم
فاحشه ها برای احساسات آدمی خیلی احترام قائلند.
هر چه خواستی کردی، هر چه خواستی از من گرفتی، خسته و پیرتر از آنم که دوست داشتن را بیاموزم، کاش میشد بگویم تنهایم بگذار