نیاز به نوشتن دارم. مدت زیادی است که این طور است اما مطالب آن قدر منسجم نیستند که بتوان به شکل یک مطلب آنها را نوشت. اما باید بنویسم! به هر قیمتی!
آن وقتها که شعر مینوشتم گاهی نمیتوانستم در قالب شعر به نوشتن ادامه بدهم چرا که زود قافیه به تنگ میآمد و شعر که قرار بود حالم را بهتر کند با ناتمامماندنش حالم را خرابتر میکرد. در آن زمان نهایتا به شعر نو پناه بردم. حال به این سبک نوشتن رو آوردم که خودم اسمش را آشوبنوشت میگذارم. در این سبک نوشته نیازی به وجود انسجام میان بندها نیست چرا که باید کمک حال فردی مثل من باشد که فعلا آن قدر انسجام در ذهنش وجود ندارد و این موانع فقط باعث ننوشتن بیشتر او میشود و احساس خفگی بیشتر.
دیروز برای اولین سوشی را امتحان کردم. جالب بود. کمی میترسیدم اما به خودم جرات دادم. نمیتوانم بگویم مزهاش فوقالعاده بود ولی این که توانستم نسبتا آسان امتحانش کنم فوقالعاده بود!
کاش انقدر خودمان را با دیگران مقایسه نکنیم! کاش بفهمیم اگر هم قصد مقایسه داریم با از همه چیز اطلاع کافی داشته باشیم نه این که ظاهر دیگران را با باطن خودمان مقایسه کنیم. دیگران خیلی چیزها را از ما پنهان میکنند و حتی گاهی ظاهرسازی میکنند و گاهی حتی دروغ میگویند که حال ما را بگیرند. مگر مرض داریم؟!
اخیرا به راک ایرانی هم علاقمند شدم! کاش میشد خودم هم یک بند داشته باشم. در حال حاضر که به درد نواختن نمیخورم... میتوانم بخوانم.. اما آیا کسی استقبال میکند؟ کسی با من همراه میشود؟ اصلا فرصت و موقعیتی وجود دارد برای این کار؟ خیلی دلم میخواهد. حداقل ایدههای موسیقایی خوبی میتوانم بدهم! میتوانم ترانه بنویسم. حتی میتوانم ملودی بسازم اما خب... نمیتوانم به آسانی بنوازم
برگشتیم به خانهی اول؛ چرا خانههای ما در ایران گاراژ ندارند. چرا فاصله از دوستانمان زیاد است
به راستی اگر خواب نبینیم دیوانه میشویم. برای من که این طور است. رویاها یا کابوسهایی که در خواب میبینم...
صبر کنید؛ یکی دیگر از بهترین ویژگیهای این سبک من درآوردی قابلیت تغییر نوع نگارش است. ینی الان میتونم بیام عامیانه بنویسم. پس یه بار دیگه بند قبل رو عامیانه مینویسم
واقعا اگه خواب نبینیم دیوونه میشیم. برای من که این حداقل این جوریه. رویاها یا کابوسایی که تو خوب میبینم یه سری از نیازها و آرزوهای دنیای بیداری من (مثلا نیاز به مسافرت) رو برآورده میکنن و فشارهای روانیای که به خاطر اون نیازها بهم میاد رو کاهش میدن و باعث میشن تو بیداری حال بهتری داشته باشم. باعث میشه اثر منفی اتفاقات روز شسته بشه بره.
امروز نشسته خوابم. حالا شب که باشه درازکش هم خوابم نمیبره. خب یه دلیلش شرطیسازی اشتباه مکانهاست. مثلا عادت کنی توی تخت خواب به جای خواب به مطالعه بپردازی....
باید حواسمون به چیزایی که مینویسم باشه به دلایل مختلف. در سادهترین حالت باید مراقب حرفامون باشیم که تصوراتون اطرافیان رو از خودمون خراب نکنیم؛ که این میتونه آسیبهای جبران کمپذیر در برندینگ شخصی ما داشته باشه!
این آشوبنویسیه داره جواب میده! ببین چقدر نوشتم و چقدر الان حس بهتری نسبت به خودم دارم. منی که داشتم از پروداکتیو نبودن (با وجود این که کارهای زیادی برای انجام دادن دارم ولی پیش نمیره هرچقدر خودمو مجبور میکنم) مینالیدم و حرص میخوردم و .....
توصیههای زیادی در مورد داشتن یه جلسهی مصاحبهی موفق وجود داره ولی یه توصیهی خیلی خلاصه که میشه ازش خیلی چیزا رو نتیجه گرفت اینه:«وقتی میری مصاحبه به این دقت کن که طرف چیزی رو باور میکنه که خودت هم بهش باور داشته باشی»
چقدر فکر مرگ دردناکه. البته من اصلا منظورم درد خود کسی که میمیره نیست. درد بستگان! حالا فکر کن وسواس فکری هم داشته باشی و همهاش با از دست دادن عزیزانت فکر کنی. رسما زندگی رو برای خودت به جهنم تبدیل میکنی.
دلم چای میخواد!... نه دلم یه همبرگر گنده میخواد با یه عالمه پنیر... نه! نمیدونم اصلا
بخوای بلند بلند فکر کنی همین جوری میشه دیگه (به زبان لینوکس/یونیکسیها بخوایم بگیم مثلا یه چیز این شکلی میشه: think --verbose >> virgool )
پسره بهم گفت کلاس خیلی خستهکننده است. خودمم میدونستم این جوریه ولی دلم شکست وقتی بهم اینو گفت... آخه تقصیر من چیه که کلاس ساعت ۶ تا ۹ شب برگزار میشه و همهمون خسته ایم و همهاش هم با پروژکتور و کلاس تاریک که یه مقدار هم دم میکنه چون پنجره اینا نداره... به خدا من دارم تمام تلاشمو میکنم و بعد کلاس فقط جنازهام میمونه.... هعیییی
این فکرای من تمومی نداره بهتره همین جا قیچیش کنم و مابقی رو بذارم برای شمارههای بعدی