خب. بالاخره من هم به جمع کسایی پیوستم که هی میگن: «توی جلسه تراپیم…» یا «تراپیستمم همینو میگه» و سعی میکنن بدون اجازه تراپیستشون آب نخورن. قبل جلسه تراپی آنلاینم به خودم توی آینه نگاه انداختم، موهامو مرتب کردم و بعد دکمه تماس اسکایپ رو زدم. تصور میکردم شبیه مصاحبهی استخدامی باشه اما نبود. بهش گفتم روزی که تصمیم گرفتم برم پیش تراپیست، شروع کردم به لیست کردن مشکلاتی که احساس میکردم و فکر نمیکردم این لیست انقدر دراز بشه. نمیدونستم از کجا شروع کنم. بهش گفتم روی کاغذ اوضاعم اونقدرا بد نیس. برای خودم یه حرفه تخصصی در پیش گرفتهم، روتین دارم، یاد گرفتم عین مایلی سایرس تو آب شیرجه بزنم، yo hablo espanol poco، داستان کوتاه مینویسم و از این حرفا. با اینحال اگه بخوام دقیق نگاه کنم، هیچ چیزی سر جاش نیس. هیچ چیزی نیست که وقتی حالم بده دستمو بهش بندازم و نیفتم. خانواده؟ اونا خودشون دلیل تراپیستلازم شدنمان. کار؟ اگه میرفتم دنبال مسئول منابع انسانی شدن، شاید. دوست داشتن؟ همهی مردهای زندگیم بهم گفتن و میگن و خواهند گفت که توش خوب نیستم و عشقشونو پس میگیرن. هنر؟ آره. آره. آره. ولی پولشو ندارم. دوستی؟ یه پنجشنبه به تمام کسایی که توی لیستم بودن زنگ زدم و یه نفر پیدا نشد بیاد باهام قهوه بخوره.
احساس میکردم همهی این چیزایی که جمع کردم، نیلوفرهای قشنگی هستن که نمیذارن لجن کف آب مشخص بشه و اون روز میخواستم اون لجنهارو هم بزنم و بذارم بوی گندشون بالا بزنه. تمام اون 45 دقیقه یه سنگ توی گلوم بود و ازینکه همه چیزو با بغض تعریف میکردم، خجالت میکشیدم. آخرش اونم مثل 99 درصد تراپیستهای جهان، انگشتشو گرفت سمت پدر و مادرم. یاد یه جمله افتادم که یادم نبود کجا شنیدم: «اگه پدرومادرهای ما تراپی میرفتن، ما تراپیلازم نمیشدیم» و بعد به این فکر کردم که آدم باید تقصیرو بندازه گردن اونا و خودش از زیر بار مسئولیت شون خالی کنه؟ و دکمه قطع تماسو زدم.
شاید برای اولین بار بود که میتونستم بگم درهمشکستهم و اغراق نکرده باشم. انگار یه مسیر برفی رو با چکمههای سوراخ و جورابای خیس و پالتوی نازک طی کرده بودم و حالا که رسیده بودم به کلبه، تب شروع شده بود. خستگیش تا دو روز از تنم نرفت و تازه امروز تونستم بگم کمی بهترم. حتی مغزم به خودش جرات داد و گفت: «چه مسیر طولانیای رو طی کردی و جون سالم به در بردی بچه». اونجا بود که دیدم یا باید توی سراشیبی «احساس تاسف و روضهخونی برای خودم» بیفتم یا تصویر «ساموراییای که چندین زخم روی بدنش داره» رو بپذیرم.
هنوز نمیدونم کدوم یکی رو انتخاب کنم. باید بیشتر خستگی در کنم.