Asma Oo
Asma Oo
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

ایستاده در غباری از تاریخ و تمدن ها

بچه تر که بودم رویاهایم خلاصه میشد در شاهزاده سوار بر اسب سفیدی که خواهد آمد و مرا از افسون تلخِ اجتناب ناپذیری که به آن دچار شده ام نجات می دهد.

گاهی خودم را سیندرلای تنهایی می دیدم که به مجلس رقصِ شبانه نرسیده و فرصت رقصیدن با شاهزاده جذابش را از دست داده است.

گاهی در بطن وجود راپونزل می رفتم و خودم را اسیر دستانِ پرچروک عجوزه ای تصور می کردم که موهای طلایی ام پله ای برای رسیدن به خواسته هایش شده است.

چه روزها که با سفیدبرفی التماس کنان از شکارچی فرصتی برای زندگی می خواستم و روزهایی را هم که با گریه برای صدای از دست رفته پری دریایی برای رسیدن به عشقش به شب می رساندم.

روزها آمدند و رفتند، سال ها گذشت. دیگر خبری از آن دخترِ مجذوب داستان های شاهدخت ها و شاهزادگانی که طلسم می شکستند و جادوگرانی که طلسم می آفریدند، نبود.

آن دخترِ پر از خیالِ بوسه های عشق، اکنون در بند افسانه های سرزمین خویش اسیر شده است.

روزی خودش را شهرزاد قصه گویی می بیند که با جسارت تمام، هزار و یک شب از زندگانی اش را با شهریاری همبستر شده است که قاتل دخترکانِ معصوم است. بعضی روزها سوار بر سمندِ تیزپایِ گردآفرید به دنبال آزادی هجیر است و به میدان جنگ می رود.

گاهی می شود تهمینه و از دوری رستم اشک می ریزد و شب ها هم می شود رودابه ای که دل در گرو عشق زال دارد و گیسوان شبش، محتاج نوازشِ زال اند.

چه روزهایی که با سیاوش از آتشِ سوزانِ افترا ها گذر نکرد و چه تیرهایی که با آرش نیافکند.


نمی دانم چرا هیچگاه از اسطوره های پارسی ایران زمین در کودکی ام نشنیده ام. چرا دختری مثل من باید شیفته قصه هایی می شد که ژرفایشان به عظمت داستان های سرزمین خودش نبود....

اما اکنون شده ام دختری که تار و پود وجودم بافته شده با خطه پر رمز و رازش.

موهایم را به یاد رودابه شانه می زنم و به یاد آذرمیدخت استوار می ایستم؛ همچو گردآفرید مدافع باره های وطنم می شوم و با کتایون، روئین تن ها می آفرینم.





اسمانوشت
و به کجا می برد این امید ما را؟??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید