
شاید ما آدمهای ذوقمند برای این دنیا قشنگتر باشیم.
شاید دیگران از بودن کنار ما لذت بیشتری ببرند.
ما با هیجان ترشیجات را مزه میکنیم.
ماهی قرمزهای عید را دوست داریم و مواظبیم که آب تنگش زود به زود عوض شود.
گیلاسی که از قُلَش جدا نشده باشد ما را به هیجان وامیدارد.
و شاید هم دنیا را قشنگتر تجربه کنیم، و شاید کسانی که کنارمان باشد هم دنیا را از دریچه نگاهِ ما زیباتر ببینند.
ولی وقتی تمام آن ذوق و شوقهایی که زیادی بزرگ شده، به بنبست میخورد، به اندازهی همان شوق، ناامیدی را تجربه میکنیم.
ناامیدی با سایهای بزرگ که مملو از نگرانی و شاید و اگر است.
از غمگین شدن زیادی غمگین میشویم.
از ترس زیادی میترسیم.
ماهی قرمز عید که میمیرد، احساس خفگی میکنیم.
دخترک گلفروش با لباسهای خاکی، در گلویمان بغض میاندازد.
ما هر احساسی را شدید حس میکنیم.
این امر میتواند ما را به عرش برساند و باعث شود از همان عرش سقوطی دردناک به فرش را تجربه کنیم.