ویرگول
ورودثبت نام
Aion
Aion
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

روزگذشتِ یک بی روز!

اهل ویرگول بنده هم اکنون از مدرسه تخرج پیدا کردم?
یکراست میرم سراغ اصل مطلب

شما در این مطلب، از روزگذشت یک بی مصرف خواهید خواند!...از ساعت هفت که خواب نازش را بر کول خود نهاده و راهی یک عدد مدرسه شاهد شده تا هم اکنون که از اردو بازگشتم:)

صبح ساعت 7 و 10 دقیقه ز خواب شیرین برخواستم :(...حتی صورتمم نشسته نشستم پای ویرگول تا کامنت های سحرخیزان رو چک کنم?(از صبحونه واجب تره به والله)
تا 7و50دقیقه مشغول جواب دادن کامنت ها بودم، تا 8 ونیم هم بازم پای ویرگول و علافی! :/
8ونیم چون دینا پیام داد که کدوم گوری مردم؟ از جا برخاسته، یک قاشق نوتلا در دهان گذارده و جامه و رخت مناسب بپوشیدم?
9 دم در خونه دینا بودم و راه افتادیم!...بماند وقتی رسیدیم چقدر اذیت شدیم، اول اینکه نهایت بی احترامی رو بهمون کردن که قطعا فردا میرم اعتراض میکنم:/
دری که توی ضلع جنوبی مدرسه بود رو بسته بودن و ادرس اون در رو به ما داده بودن!
با بدبختی و وقت کم رفتیم دور زدیم و ازون یکی در وارد شدیم:/
(30 ثانیه قبل از بارش بلایا?...در آرامش کامل هردومون نشستیم عکس گرفتیم...پ.ن:من هیچوقت روسریم روی سرم سفت نمیکنم!)
رفتیم داخل و دهنمون اندازه غار جا باز کرد?....لعنتییی انقدر خفن بود!!...این خانواده شهدا چه خوش شانسن?
نمازخونه که رفتیم، یه مجری به ظاهر ارومی اومد(ظاهر رو یادتون باشه) و گفت کدوم تون خوش شانسید، ازونجایی که من دست به طلا بزنم خاک اره میشه? گفتم دینا
ماشالله به اشتباهای من که تمومی ندارن و دینا با انتخابش یه گلی زد به سرمون حناییی?
مجریه گفت 10 دقیقه فرصت دارید تا حاضر بشید و متن رو کامل کنید
اما به خداوندی خدا که انقدر رفت و اومد که حواس نزاشت(از عمد!!!) واسمون:(
اخرشم 2 دقیقه از وقتمون رو کسر کرد و فرستادمون روی سن:/
عاقا حالا با وقت کم، یه متن دست و پا شکسته نوشتم و رفتیم که اجراش کنیم
اینجا، یکی از داورا رفت بیرون که بعدا فهمیدیم با دبیرمون گویا قبلا دعوا کرده بودن و اینم به نشانه اینکه شاگردای دبیرمون رو قبول نداره، جلسه رو ترک کرده! (نهایت بی احترامی:/ )
بعدشم سر اجرا هم وقت کم دادن!!!
در اخر این واقعه، ناباورانه دیدیم که همون داور، داره به شاگردای مورد تاییدش، همه چیزا رو میگه!! دقیقا میگفت کدوم سناریو رو انتخاب کنن!چی بنویسن(حتی مطمئنیم متن هم اماده کرد واسشون)! چطور وقت رو مدیریت کنن
در اخرم شنیدیم که گفت:شما بجز بچه های فرزانگان 3 هیچ رقیبی ندارید!...یعنی اصلا ماهارو ادم حساب نکردن!! و کلی مدرسه دیگه!!

بخش دوم: اردو

پس از بازگشت لشکرِ بی اعصاب و شکست خورده به پادگان
یکساعت بعد عازم باغ وحشی به نام مدرسه شدیم:)....یعنی قشنگ وقتی حرف از اردو بشه، بیماری مسریِ زامبی همه جا پخش میشه و همه رسما خل میشن!?...یهو میبینی یکی گازت میگیره و میگه چطورییییییی خره؟(کافر همه را به کیش خود پندارد?)
عاقا راه افتادیم و بماند جلوی راننده اتوبوس چقدرررر سم بازی در اوردیم، گوشی ندیده های مث "ز.ا" که یکسره استوری میگرفتن و میزاشتن واتساپ(به والله که مامانم دقیق میدونست داریم چه میکنیم از بس نوتیف استوری اومده بود?)
یکسری دیگم اهنگ گذاشته بودن
و گروه دیگه ای هم به زهرمار کردن علاقه داشتن و پچ پچ میکردن با ناظم(مدیونید فکر کنید منم جزوشون بودم?)
رسیدم و رسیدم?....انگار گله اسب وحشی رو توی دشت ازاد کرده باشن، یهو همه گم و گور شدن
هرچقدر جلو میرفتیم، میدیدم یکسری دارن یجایی رو گاز میزنن?
مام رفتیم ناهاری بس سمی(الان با گلو درد دارم مینویسم?) را کوفتِ جان کردیم و یورش بردیم به سوی ترامپلین!?
عاقا چشم تون روز بد نبینه انقدر بچه های این کلاس وحشی بازی در اوردن که یه قسمتی رو از ترامپلین پاره کردن?
بعد دوباره برگشتیم به پادگان برای تجدید قوا:)...یکم زهرمار خوردیم و یه قلوب نوشابه روش، جرئت حقیقت بازی کردیم(هشدار که اگه روزی بچه های کلاس مارو دیدید، به هیچ عنوان از جرئت حقیقت چیزی به زبون نیارید?)
سارا جرئت انتخاب کرد که ماهی گفت برو به باغبون بگو اقا میشه برید یجای دیگه؟ (محتوا توسط ج.ا.ا با موفقیت سانسور شد?)
اینم گذشت و بعد اسید بازی با سرسره بادی?(بلههه! ما سرسره رو با تمام سنین بالا مون فتح کردیم?)
نوبت اتیش سوزوندن شد؛))))
اگه بخوام سر انگشتی حساب کنم، فکر کنم 80 تومنی رو خرج بادکنک کردیم(من خودم به شخصه 40 تا بادکنک استفاده کردم?) و خب قطعا به ذهنتون خطور کرده که چه میشه کرد با بادکنک و اب?!!!
جنگ شروع میشود!!
جنگ نابرابر بود چون ما سربازای بیشتری داشتیم?....انقدر همو خیس کردیم که نگو و نپرس? یجوری برگشتیم توی اتوبوس که انگار زیر بارون بودیم:)
یکی از بادکنک ها هم رفت توی اون جعبه هه ای که پر سیم برقه?.... و خب فکر کنم چون روز روشن بود کسی نفهمید شب قراره برق نباشه توی پارک?
به پایان میرسونم انشا رو چون حال ندارم ادامه بدم?....توی کامنت ها شاید بیشتر بگم?

شرح حال ما، وقتی وسط حیاط مدرسه ولو شدیم:)
شرح حال ما، وقتی وسط حیاط مدرسه ولو شدیم:)

همچنین بخوانید:

https://vrgl.ir/YPRjl



مدرسهاردوشیطنتحوصله تگ ندارمتو چرا تگ های منو میخونی؟
ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید