Aion
Aion
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

غروب تابستان، طلوع سرما

-من رو ببخشید
-میدونم سرزنشم میکنید بابتش
-متاسفم
-خیلی وقته روش فکر کردم


ترایپود رو تنظیم کرد. توی زاویه ای طلایی، صندلی رو قرار داد؛ دقیقا روبروی پنجره ای فول ویو که کل شهر رو در بر میگرفت. یاد روزی افتاد که برای گرفتن کلید این خونه، چقدر شوق داشت. و حالا! زمانی که با زندگی، غریبه شده بود! سری تکون داد تا افکار مزاحم رو به سمت دیگه ای هل بده و جملاتی که از حفظ شده بود رو به یاد بیاره.

-من رو ببخشید
-لطفا گریه نکن
-میدونم از نظرتون این یه اشتباهه

یکبار دیگه به خودش نهیب زد! واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ حسرت اونقدر قوی نیست که بتونه بعد از کارت، تورو به عقب برگردونه!
تو همون لحظه، اون صدا تکرار شد!

+انجامش بده پسر
+نشون شون بده ضعیف نیستی
+انجامش بده، وگرنه اون به روش خودش عمل میکنه، تو که درد رو دوست نداری!

نشست روی صندلی. وقتی میخواست ضبط رو شروع کنه، دوباره تردید! دوباره و دوباره و دوباره. سرش رو دودستی گرفت، زمزمه میکرد: هرچی بشه دیگه چشمم رو نمیبندم. دیگه نمیبندمممم، من اون هیولا رو دیگه نمیبینم. جمله دوم رو با داد گفت، انگار که میخواست تلافی ضعف خودش رو توی ولوم صداش جبران کنه. از روی صندلی سر خورد روی زمین؛ روی پارکت هایی که توی گرمای تابستون، همچنان با اون به سردی برخورد میکردن. انگار اونا هم دیگه رحمی برای اون پسر توی دلشون نبود.

دوباره روی صندلی نشست. خیره شد به آخرین پرتوهای آفتاب که داشتن کم کم رنگ میباختن. زندگی توی بهترین برج، بالاترین طبقه، ویوی ساختمون های نیویورک، اینا چیزایی بودن که تا قبل از بدست اوردنشون، جزو لایف استایل ایده آلش به حساب میومد. اما حالا؟ اهمیت نداشت! هیچی اهمیت نداشت. وقتی دیگه آفتاب نتونست با گرماش، سردی وجود اونو آروم کنه؛ همه چی به پایان رسیده بود. و حالا زمان خداحافظی بود.

دکمه مووی رو زد. خیره شد به دوربین. لبخندی که از پسر توی پارک قرض گرفته بود رو نشوند روی لب هاش.



_ سلام(=. وقتی این فیلمو میبینید، احتمالا در دورترین نقطه نسبت به شماها، دارم از نزدیک ترین نقطه بهتون خیره میشم. منو ببخشید. همیشه توی همه تصمیماتم، ازتون مشورت میگرفتم؛ اما این، تصمیمی نبود که به زبون بیاد، با حرکت کلمات توی دهنم، ضعیف تر و ضعیف تر میشد. مامان، گریه نکن، لطفا(: میدونی که چطور با جادوگری، گریه هارو به خنده تبدیل کنیم!؟ یادته همیشه وقتی میخوردم زمین، برام یخ در بهشت درست میکردی و میگفتی بیا گریه فرشته هارو باهم خوشمزه کنیم و بخوریم. آخه من همیشه فکر میکردم بهشت سرده!.
خندید.برای یه لحظه توی گذشته گم شد. وقتی هوا گرم بود. وقتی با یه بستنی خنک میشد. اما همون لحظه، دستی از آینده اونو در آغوش گرفت، یه آغوش سرد. و وقتی بدنش از سرما به لرزش در اومد،اونو توی حال رها کرد. خنده از روی لباش محو شد و برگشت به همون مسیر قبلی..
_ مامان، بهشت هیچوقت سرد نیست. بهشت پر از چیزای خوشگل نیست. جهنم سرده. اونقدر سرد که هیچ شیرکاکائوی مامانی هم نمیتونه گرمش کنه. اونقدر سرد که حتی وقتی عشق رو توی بغلت بگیری، بازم سردته؛ یادته که میگفتی عاشق شدن یه حرارت عظیمی به آدم میده؟ مامان، بهشت قشنگه، اما نه اون قشنگی ای که من میگفتم. بهشت بوی تورو داره، بهشت وسایلای قشنگ و ساده خودمو داره. نه این تجملاتی که شدن رنده روح من. میدونی مامان؟ من با این تصمیمم، از جهنم میام بیرون. حداقل خاک گرمتر از لباسیه که میپوشم و پتویی که هرشب روی خودم میکشم تا حتی لحظه ای، گرما رو حس کنم. پس منو ببخش، خیلی وقته روش فکر کردم. میدونم این از نظرتون اشتباهه. و متاسفم

به ساعتش خیره شد. 5:30
_ هرروز همین موقع منتظرت بودم بابا، یادت میاد؟ وقتی که صدای ماشینت رو میشنیدم و همون موقع دم در با یه لیوان از شربت های عجیب غریبی که خودم درست میکردم، به استقبالت میومدم.
بابا، همیشه میگفتی دنبال جواب اینی که چرا آدما روحشون ضعیف میشه؟ چرا با عشق، لحظه لحظه درد میکشن، مثل پروانه ای که میدونه قاتلش شمعه اما اونو میپرسته. چرا نفرت وجودشون رو برای لانه گزینی، انتخاب میکنه. من جوابش رو میدونم. همیشه میدونستم، اما بهش توجهی نمیکردم، ولی الان به اندازه روشنی ماه، میدونم چرا!
بابا، آدما درد رو دوست دارن. همیشه از خودشون پنهان میکنن این حقیقت رو، ولی دوستش دارن. اگه درد نباشه، درمانی به وجود نمیاد. اگه درد نباشه، وابستگی ای به وجود نمیاد. اگه درد نباشه، هیچی نیست بابا
درد، مقدمه زندگیه. با یه درد، زندگی بخشیده میشه به یه نفر؛ البته به اینکه ممکنه درد جون اون فرد رو بگیره و ببخشه به فرزندش، کاری ندارم.
یادتون نمیاد؟ واقعا اینو گفتید؟ که یادتون نمیاد؟ *قهقهه زدن
خب معلومه، شماها هیچی رو یادتون نمیاد! چطور میتونه یادتون بیاد وقتی صبح دارید دود میکنید و شبا تا لحظه که ای از بینی تون نزنه بیرون، آبجو میزنید به بدن
چطوررررر میتونه یادتون بیاد هان!!!
چطور میتونه یادتون بیاد که تنها پسرتون رو به یه پیک آبجوی مجانی، به کتک بستید؟؟
چطور؟
حتی نمیدونم الان در چه حالید؟ ترک کردید یا همچنان استخر کثافت تون رو دارید بزرگتر و پر تر میکنید؟ اصن یادتون هست بچه داشتید؟ معلومه که نه!
کی یادش میاد دیروز چی خورده که شماها یادتون بیاد 22 سال پیش یه بچه 8 ساله رو توی اتوبان رها کردید؟

دوباره اون صدا توی سرش اکو شد.
_بهشون ثابت کن قوی تری

دوربین رو خاموش کرد، به پنجره خیره شد....


بنگگگگگ
اکوی صدای شلیک و شکستن شیشه توی تمام خونه پیچید، صدایی که ناقوس مرگی برای خونه بود. برای خونه ای که قرار بود تا ابد خالی بمونه. خونه ی مرگ!



شما هم اکنون درحال شنیدن اخبار شبانگاهی هستید.
_حامیان محیط زیست در یک اقدام غیرقابل پیش بینی، مقابل آژانس حفاظت محیط زیست، شروع به تحصن کرده اند.
_دوقلوهای بهم چسبیده ای که در بیمارستان نیویورک پرسبیترین برای انجام عمل جراحی بستری شده بودند، با عملی موفقیت آمیز، اکنون از یکدیگر جدا شدند.
_یک مرد 30 ساله از طبقه 96 ام ساختمان " 432 پارک آونیو" بعد از شلیک گلوله به سر خود، از پنجره آپارتمان، خود را به پایین پرت کرده است. گزارشات پزشکی حاکی از این است که این مرد، دچار اسکیزوفرنی پارانوئید و افسردگی حاد بوده است.


محیط زیستمن افسرده نیستم بخدا فقط یه داستانهمرسی از کامیاب که با پستش بهم ایده داددیگه فکر نکنم بتونم و بخوام پست بنویسمالبته شاید بنویسم
ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید