ویرگول
ورودثبت نام
عطا
عطا
عطا
عطا
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

جنگ؛ پایان زندگی!

گریه کن بی‌تربیت
گریه کن بی‌تربیت

قبل از جنگ یه جور بودم. در روزهای جنگ یه جور بودم و حالا, بعد از جنگ واقعیت زندگی و زندگیم رو خیلی پررنگ تر دارم میبینم.
باید به حرف خواهرم گوش میکردم که گفت قرص هات رو سر خود قطع نکن. گفتم نه دیگه حالم خوب شده. اون دوران و رد کردم و احساس نمیکنم دیگه افسرده باشم. سرم و با کار مشغول کردم و حالم بهتره. اما این حال خوب توی یه اتاق شیشه ای بود. نمیخوام خودم و سرزنش کنم. شاید کودکی و میزان اظطرابی که تجربه کردم باعث شده اینقدر حساس باشم. فقط میتونم بگم بعد از جنگ همه امید از پنجره های دلم پر کشید و رفت. انگار دیوارهای خونه ام رو سرم خراب شد و من موندم زیر آوار. میدونم که هممون شرایط سختی رو داریم تجربه میکنیم. هر روز که میگذره این حقیقت و بیشتر و بیشتر توی جامعه میبینیم. زندگی برای هممون سخت شده.

چند روزی بود که حتی نمیتونستم وارد اکانت ویرگول بشم و بنویسم. هیچ چیز دیگه سرجای خودش نیست. هیچ چیز کارایی سابق رو نداره. انگار خاک مرده پاشیده باشند روی همه چی. من اینجا داستان خودم و میگم. میخوام از احساسات و افکاری که هر روز داره بهم میگذره بگم. از حسی که نسبت به خودم و زندگیم دارم.

اظطراب و ترسی که قبلا هم تجربه اش کرده بودم و واقعا از پا درآورنده هست, بازم سراغم اومد. تقصیر خودم هم بود. هواسم به خودم نبود. برنامه روزانه ام رو رعایت نکردم و همین باعث شد خیلی سریع دنیام سیاه بشه و افکارم رنگ عوض کنن. چند روزی هست که هیچ غذایی نخوردم. همیشه وقتی به این حد از اظطراب میرسم معده ام دیگه هیچ غذایی رو قبول نمیکن و همین باعث میشه ضعیف تر بشم. مکانیزم بدنم وارد حالت دفاعی میشه. ذهنم حتی یک لحظه هم تنهام نمیزاره یا ساکت نمیشه. انرژی که ندارم خیلی زود تموم میشه. مجبور میشم بعد از هر فعالیت ساده ای دراز بکشم یا استراحت کنم. برای کسی که قبلا ۱۲ ساعت کار مداوم میکرد و اهداف روزانه اش رو تیک میزد, به امید اینکه این تلاش ها زندگیش رو تغیر میده, شرایط الان درست مثل عذابه. نمیتونم کار کنم. نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم با عزیزانم وقت بگذرونم. فرسوده. سرخورده.

میدونم که فقط فعالیت روزانه بیرون از خونه میتونه بهم کمک کن. فقط و فقط همین. بین آدم ها بودن. مثل افراد دیگه تلاش کردن. نشتن توی خونه, حتی کار کردن توی خونه حالم رو بد میکن. اظطراب و استرسی که نسبت به شرایط دارم رو برام بیشتر میکن. بهترین کار اینه که تا جایی که میشه بیرون از خونه باشم. بین آدم‌ها. اینجوری راحت تر میتونم افکار منفی رو فراموش کنم. قسمت سخت ماجرا اونجاست که میخوام برگردم خونه. واسه اینکه زبان بخونم یا کارای دیگه ام رو انجام بدم ولی متاسفانه همین که میرسم همون افکار دوباره سراغم میاد. برای این مشکل هنوز راهی پیدا نکردم و نمیخوام هم فعلا بهش فکر کنم. نمیخوام فشار بیش از حد روی خودم بیارم. فقط میخوام برای چند روز چندتا کار ساده رو روزانه انجام بدم تا بتونم آروم آروم قدرت و اعتماد و بنفسم رو دوباره بدست بیارم.

دوستان من, هموطن ها, هم درد های من, این زندگی حق ما نبود. این مقدار از استرس و فشار حق هیچ کس نیست. نمیدونم دیگه چیکار میشه کرد. مشکل من این لحظه به هیچ وجه پول نیست. متاسفانه علاقه ام به زندگی رو از دست دادم. هیچ چیز برام خوشایند نیست. همه چیز برام رنگ باخته. انگار دیگه به زندگی متصل نیستم. فقط هستم. حسی که دارم بیشتر حس مرگ هست. بویی که هر روز صبح میشنوم شاید بوی همون صبح های همیشگی رو بده, ولی حسش خیلی متفاوت تر از چیزی هست که قبلا بود. انگار هممون رو از توی قبر کشیده باشند بیرون.

میدونم که عبارت " ادامه بده " رو آخر این نوشته هم خواهم نوشت. هم من هم تو دوست من بازم ادامه میدیم. نه چون امید داریم, نه چون مطمئنیم که فردا بهتر از امروز خواهد بود. نه. ادامه میدیم چون این کاری هست که از دستمون برمیاد. جنگ. گرونی. بیکاری. عدم ثبات. دزدی های سیستماتیک. جوونای ناامید. پدرهای شرمنده. فقط یکی از این رخداد ها کافیه تا در بلند مدت یک جامعه سالم رو نابود کن و زندگی رو از تمام ابعادش محو کن. ما اینجا با همه این شرایط یکجا و برای مدت زمان زیادی درحال مبارزه بودیم. به خودمون حق بدیم اگر همیشه حالمون خوب نیست. به خودمون حق بدیم اگر برنامه هامون اونطور که توی ذهنمون هست اتفاق نمافته. به خودمون حق بدیم و هوای همدیگرو بیشتر داشته باشیم. هیچ کس نمیدون فردا چه اتفاقی میتونه بیافته. هیچکس نمیدونه یک سال بعد چه چیزهایی ممکن اتفاق بیافته.

شما که غریبه نیستین, چند روز آخر مدام به تموم کردن همه چیز فکر میکردم . تحمل زندگی برام سخت بود. هر لحظه زندگی غیرغابل تحمل و پر از شرم و نفرت شده بود برام. یکی دو بار هم بلند شدم به هوای اینکه واقعا این کار رو بکنم, ولی با خودم فکر کردم, نمیشه که هروقت زندگی به وفق مراد ما جلو نرفت پاشیم و بزنیم زیر زندگی. این اولین باری نیست که این احساست سراغم میان و من تجربشون میکنم. هر بار با جنگیدن تونستم حلم بهتر کنم با پیدا کردن یه نقطه قوت دیگه که تا قبل از این پیداش نکرده بود. این ذات طوفان های زندگی هستن. اونا میان تا مارو با قسمت های از خودمون و زندگیمون آشنا کنن که تا دیروز از وجودشون بیخبر بودیم. ما دیگه خیلی پوست کلفت شدیم که بخوایم خودمون به زندگیمون پایان بدیم. حق ما, زندگی است. پس باید زنده باشیم و زندگی کنیم تا روزی که آزادی رو لمس کنیم. به هر بهایی باید دوباره خودمون رو به زندگی متصل کنیم. بازی هنوز تموم نشده.

ادامه بده عزیز من. ادام بده دوست من. برای خودت, برای خانواده ات. ما به هم نیاز داریم. ما در فردای این سرزمین به هم نیاز داریم. نزارین سیاهی روزهاتون رو تاریک کن. بزنین بیرون از خونه با آدم ها حرف بزنین. مطمئن باشین اونا هم مثل شما سردرگم هستن. به خاطر همدیگه به فکر خودمون باشیم.

دوست شما, عطا.

زندگیاظطرابافسردگیاسترسامید
۱
۱
عطا
عطا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید