ویرگول
ورودثبت نام
عطا
عطا
عطا
عطا
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

رهایی و تسلیم

گاهی احساس میکنی فقط چند قدم کوچیک با رسیدن به اهدافت فاصله داری. به خودت میگی بعد از یک سال تلاش مداوم این حق منه که به چیزی که میخوام برسم. با کلی امید و آرزو وسایلت و جمع میکنی تا برگردی و کاری که همیشه میخواستی رو شروع کنی. توی مسیر برای خودت کلی تصویرهای قشنگ میسازی از ایده هایی که میخوای اجرایی کنی, غافل از اینکه دنیا برای تو و کشورت برنامه دیگه ای چیده.
نمیدونم باید غصه کدوم و بخورم. کشورم یا آرزوهام؟ نمیدونم باید نگران چی باشم! کار و درآمدم یا زنده موندن خودم و اطرافیانم. روزهای اول میخندی چون اصلا باورت نمیشه. مگه میشه؟ مگه میشه توی شهر خودت سرت توی زندگی خودت باشه, نه به کسی مرگ بر گفته باشی نه آزاری به کسی رسونده باشی و یه روز ببینی پرنده هایی که ساخته شدن واسه نابود کردن, بالای سرت میچرخن؟
نمیدونی باید خوشحال باشی یا ناراحت. استرس و اظطرابت و قایم میکنی. بهش محل نمیدی. به امید اینکه همه اینا یه خواب کوتاه باشه. یه کابوس که با یه فریاد میشه ازش بیدار شد. اما این خواب هر روز واقعی تر و واقعی تر میشه. و سوال "حالا چیکار کنم؟" توی ذهنت بزرگ و بزرگتر میشه.

هرچقدر بیشتر این سوال و از خودت میپرسی جای کمتری برای امید توی دلت میمونه. شاید اصلا قرار نیست من به چیزهایی که میخوام برسم. شاید سرنوشت من همینه. اصلا چرا با خودم فکر کردم که میتونم زندگیم و عوض کنم؟! نه بابای پولدار داری , نه کسی که بخواد راه و بهت نشون بده. خوب معلوم که بایدم توی این وضعیت باشی. چرا فکر میکردی تو میتونی؟‌ چی باعث شد فکر کنی تو میتونی واسه خودت کار راه بندازی؟ توی سکوت ذهنت به خودت میگی نباید پامو بیشتر از گلیمم دراز میکردم. کاش منم همون اول مسیر کارمندی رو انتخاب میکردم. کاش منم مثل باقی دوستام مهاجرت میکردم. کاش هیچوقت آرزویی نداشتم که بابتش اینقدر اذیت شم.
بین صدای موشک و خبرهای وحشتناک اونقدر اینارو با خودت تکرار میکنی که یه روز به خودت میای و میبینی, با اینکه هیچ موشکی به تو نخورده, ولی داغون شدی. یه ویرانه که دیگه نمیدونی از کجا باید شروع به ساختنش کنی! مگه یه نفر چند بار میتون ویران بشه و دوباره خودش و بسازه؟ مگه یه نفر چقدر زور داره؟‌ دنبال امید میگردی. غافل از اینکه امید خیلی وقته از این شهر و از این کشور رفته. به آدم ها نگاه میکنی که دیگه بهم سلام نمیکنن. به صبح های سردی که توش صدای هیچ پرنده ای نیست.

اینجا آدم ها فقط زنده ان. دیگه کسی جرات زندگی کردن نداره. کسی جرات نمیکن چیزی بخواد. اینجا تاوان خواستن, درده. ولی تا کی میشه اینارو گفت؟‌ شاید امید رفته دیگه برنگرده. ولی باید امید جدید ساخت. دوباره به خودت نهیب میزنی. با پاهای بی جونت دوباره بلند میشی. میدونی که شاید بازم زمین بخوری. اما نمیشه نشست. دوباره باید مسیری که یک سال پیش رفتی رو طی کنی. ولی تو دیگه همون آدم یک سال پیش نیستی. کلی چیزای جدید دیدی و تجربه کردی. نمیشه توی ناامیدی موند. حتی توی ناامیدی هم باید حرکت کرد. حتی وقتی اظطراب مثل زنجیر های لنگر ازت آویزون توان حرکت و ازت میگیره, بازم باید بلند شد. بازی هنوز تموم نشده.

میخوام روزهای خوب این سرزمین و ببینم. این شاید تنها چیزی باشه که من و به زندگی وصل کرده. میخوام روزی رو ببینم که مردم این شهر بهم لبخند میزنن و از ته دل خوشحالن. میخوام اون روز منم کنارشون باشم. تا اون روز ادامه میدم. حتی اگر به هیچکدوم از هدف ها و آرزوهام هم نرسم ادامه میدم. با غم, با گریه, با بی پولی, ادامه میدم.
منتظر نمیمونم.

امیدرهاییتسلیمتلاشجنگ
۳
۱
عطا
عطا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید