به نام خدا. خوبی نوشتن بدون نام و نشان اینه که اصلا برام مهم نیست از کجا شروع میکنم چی میگم و چجوری میگم. فقط اونی که میخوام بگم و میگم. هیچ کردیتی هم برای خودم بر نمیدارم. عین علی که شبا میرفت غذا میزاشت پشت در نیازمندان. کسی نمیپرسه تو قابله ها چی بود. فقط میزاشت پشت در میرفت. به هیچکس هم چیزی نمیگفت. فقط نمیدونم من از کجا فهمیدم! یا مثلا مثل آیسان اسلامی. دلش پره. فقط میگه. نه خودش میفهمه چی میگه نه ما. بی قرض. نه واسه پول. نه واسه دیده شدن. فقط چون دلش پره. یه چیزایی میگه. منم یه چیزایی مینویسم. خوب و بدش هم واسه خودتون.
رابطه شما به خانوادتون چطوره؟
من و خیلی تحقیر میکنن. کاری به اینا ندارم. الان دیگه من مرد بزرگی شدم. نمیتونم که برگردم عقب بگم چرا با من اینجوری کردین. ولی هنوزم گاهی مادرم خیلی بد تحقیرم میکن. من درک میکنم که سنش زیاده و خوب قرار هم نیست عوض شه. به همین خاطر سعی میکنم برام مهم نباشه. ولی راستش رو بخواین هربار میمیرم. به قتل میرسم. بدون اینکه خودم بدونم. سعی میکنم بی تفاوت باشم و کار خودم رو انجام بدم. ولی فرداش به خودم میام و میبینم مردم. مجبور میشم دوباره خودم رو از نو بسازم. کلی پروسه طی کنم تا دوباره زنده شم و بتونم ذهنم و متمرکز کنم. خیلی پرخاشگر میشم این وقت ها. احساس میکنم همه دارن بهم توهین میکنم در حالی اونا فقط بهم سلام دادن. میدونم که مادرم هم عمدا این کار و نمیکن و دوسم داره و اگر هم چیزی میگه از روی دلسوزی هست. ولی خوب به بدترین نوع ممکن میگه. و من خرد میشم. روحم. شخصیتم. تمام انرژیم. تمام آرزوهام تبدیل به یک تل خاک میشن. تمام انرژیم میره سمت انتقام گرفتن. یا از خودم یا از دیگران. من خیلی به خودکشی فکر کردم. ولی میدونستم انجامش نمیدم. امروز خیلی عصبی بودم. برای چند لحظه تنابی رو تصور کردم که دور گردنم و دنیای دورم رو که رو به سیاهی میرفت. واقعا حس رهایی داشتم. اصلا حس بدی نداشتم و این خیلی ترسناکه. حتی به مادرم هم فکر نمیکردم. یه جورایی با کشتن خودم داشتم پسر مادرم رو میکشتم تا بهش نشون بدم چقدر ازش ناراحتم. ( شما از این کار ها نکنین ها. هر وقت خیلی ناراحت شدین بیاین اینجا برای من بنویسین. اصلا یه کلوپ خودکشی تشکیل بدیم).
مادرم یه پولی بهم داده بود. ۵۰ میلیون. میخواستم باهاش لپتاب بگیرم. و کار کنم. امروز اون پول و برگردوندم بهش. میدونم که خیلی طول میکشه بخوام این پول و خودم پس انداز کنم و با این قیمت دلار وقتی دوباره ۵۰ شد لبتاب شاید ۱۰۰ شده باشه و من دوباره باید پس انداز کنم. ولی بنظرم خیلی بهتر از اینکه منت سرم باشه. اصلا حتی اگر لبتاب هم نتونستم بخرم و توی همین وضعیت موندم بازم شرف داره به اینکه زیر منت دیگران باشی.
امروز با خودم فکر میکردم برای همیشه از این خونه برم. چیز زیادی هم ندارم. نهایت دو دست لباس و یکی دو تا کتاب و دفتر. همین. من چیز زیادی ندارم. میخواستم فقط چیزایی که خودم خریدم و مال خودم هست رو ببرم. بعدش یادم افتاد که این شرتی که تنم هست رو مامانم از بازار برام گرفته. همون لحظه با خودم گفتم لخت میرم. من که یه شرت هم از خودم ندارم. لخت میشم میرم تو خیابانون پشت سرمم نگاه نمیکنم. آخرش چی میخواد بشه؟ آخرش میان میگرنم. بگیرن هم من که نمیگم خونمون فلان جاست زنگ بزنین لباس برام بیارن. میگم آقا من هیچی ندارم. یا ببرین یه جایی سرم و ببرین یا هرکاری میکنین بکنین دیگه. میبرنم بیمارستان روانی. همین فکر خیلی برام رهایی بخش بود. اینکه دیگه قرار نیست این نگاه های تحقیر آمیز روم باشه. میرم اونجا یه زندگی جدید شروع میکنم. میشم معلم زبان تیمارستان. بهتر از این زندگی تخقیر آمیز هست که. میرم بین آدم هایی مثل خودم. بین کسایی که خسته شدن از آدم ها. هیچی نمیخوام. مینویسم امضا میکنم که من از این خانواده هیچی نمیخوام. نه ارثی نه ملاقاتی. فقط من و به حال خودم بزارین. شاید اینجوری دیگه به ارزوهام نرسم ولی خوب میدونم که با این واقعیت کنار میام. سعی میکنم توی همون تیمارستان آدم مفیدی باشم. مگه من چی میخواستم؟ آرزو هام هم همین بود دیگه. اینکه بتونم اول به خودم بعدم برای دیگران آدم مفیدی باشم. یکم از درد های زیادی که توی این دنیاست رو کم کنم.
خیلی خستم. اونقدری که اصلا کمرم صاف نمیشه. میدونم خیلی پراکنده دارم مینویسم. وضعیت مغزم هم خیلی داغون.
عزتی که توی هیچی هست توی کم نیست. هیچی برام قابل قبول تر از وضعیت الانم هست. وقتی میبینم همه چی دارم ولی عرضه یا اجازه استفاده ازش رو ندارم حرصم میگیره. زندگی نصفه نیمه نمیخوام. توی تیمارستان میتونم خودم باشم. میتونم بنویسم.
درجریان باشین پس اگر دیدین یکی لخت خیلی با اعتماد نفس داره کنار خابون راه میره اون نویسنده همین نوشته هاست. شاید با خودتون بگین کسی که همچین کاری میکن خیلی باید توی وضعیت داغونی باشه. ولی من خیلی خوبم. دیروز رشم و زدم هلو شدم. همیشه مرتب و خوشتیپم. این کلمات دارم از مک بوک تایپ میکنم. یکم پیش آب هویج خردم. با همه اینا, بازم ترجیح میدم این زندگی رو ترک کنم و همونجوری از مادرم زاده شدم دوباره خودم به این دنیا بیارم. پا برهنه برم سراغ زندگیم. این زندگی که دارم میکنم شرف نداره. پر از ترسه. منم خستم. نمیخوام اینجوری ادامه بدم. از هیچ کس و هیچ چیز هم ترسی ندارم. حتی از مرگ. بلاخره هرکی یه سرنوشتی داره.
گوشیم و خاموش میکنم میزارم همینجا توی خونه. میرم. هرچی قبل این اتفاق افتاده رو از یاد میبرم. هیچی هم دیگه از این زندگی به زبون نمیارم. میشم یه آدم جدید که واقعنی داره از صفر شروع میکن. شاید باور نکنین ولی هیچی برام جذاب تز این کار نیست. اینکه مال خودم باشم و از صفر شروع کنم. دیگه نه سنم برام مهم نه سرمایه ام نه دور و بری هام. فقط منم در مقابل این دنیا. Me vs The World
ادامه میدم رفقا. هر روز یه تیکه از ترس هام و از خودم میکنم. سرعتم زیاد شده. دیگه تعارف و با خودم گداشتم کنار. میدونم هرچقدر با خودم رو راست تر باشم شریعتر رشد میکنم. میدونم توی تیمارستان سریعتر از اینجا رشد میکنم چون میدونم اونجا خیلی با خودم صادقم. دیگه لازم نیست به حرف دیگران یا اینکه خونم چد متری باشه فکر کنم. فقط خودمم. قربون خودمم میرم.
ادامه میدم رفقا. 🫶