زودرنج و عصبی شدم. این ماه بیشترین درگیری که داشتم و بیشترین چیزی که ذهنم رو مشغول کرده, دوست دخترم بود. منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و هربار هم اون همچین حرفی زده بود بهش گفته بودم که من آدم همچین کاری نیستم - حداقل فعلا- الان دارم به ازدواج با دوست دخترم فکر میکنم. حسی که نسبت بهش داشتم خیلی واقعی تر و پر از استرس و اضطراب شده. حس بدی ندارم. دوسش دارم و میدونم که اونم دوسم داره. ولی بحث ازدواج که میاد وسط معادلات توی ذهنم عوض میشه. احساس میکنم کلا باید جور دیگه ای به این موضوع نگاه کنم. سفت و سخت تر باشم. همه چیزهایی که شاید تا الان برام مهم نبود ناگهان مهم میشن. انگار ماشین حساب درآوردم و شروع به حساب کتاب کردم. قبول دارم که انتخاب پارتنر برای باقی زندگی کار ساده ای نیست. ولی اگر زیادی پیچیده بشه هم بنظرم فرآیند خوبی برای انتخاب پارتنر نیست. این حقیقت که ما بیشتر از دو سال هست همدیگرو میشناسیم و از خیلی چیزهای هم خبر داریم و حالا هم انتخاب همدیگه هستیم, بنظرم فرآیند خوبی هست. ما با هدف ازدواج آشنا نشدیم ولی رفته رفته به هم عادت کردیم. حالا هم اگر قرار باشه لایف پارتنر هم بشیم خیلی چیزها هست که قبلش باید قولش رو به خودمون بدیم.
دوست ندارم متر بگیرم دستم. دوست ندارم چیزهایی که قبلا برام مهم نبودن و اصلا بهشون فکر هم نمیکردم الان برام مهم بشه. دوست دارم به ساختن فکر کنم. آدم ها خیلی کارها توی زندگیشون انجام میدن که بعدش میفهمن اشتباه بوده. مثل خود من. مثل خود تو. بعضی وقت ها اشتباهاتمون رو با دیگران هم درمیون میزاریم. اما فردای اون روز درست نیست که به اون آدم به چشم کسی که همون اشتباه رو انجا داده نگاه کرد.
باورم نمیشه دارم در مورد اینکه میخوام ازدواج کنم و خانواده تشکیل بدم حرف میزنم. همین دو سال پیش بود که از شدت افسردگی و اظطراب به خودم میپیچیدم. حالا به جایی رسیدم که باید مرد یک خونه بشم. باید محکم باشم. باید فکر خیلی چیزها رو بکنم. باید تصمیمات درست بگیرم. سخت کار کنم و هیچ روزی رو سرسری رد نکنم. از بی پولی میترسم. از اینکه جرات انجام خواسته هام و نداشته باشم میترسم. از اینکه خانواده و عزیزانم رو از خودم ناامید کنم حراس بزرگی دارم. اینکه کسایی که دوسم دارند و یا روی من حساب رفتن و یا به من به عنوان فردی قوی و - این میدونه داره چیکار میکن - نگاه میکنن, از خودم ناامید کنم یا کاری کنم که نظرشون نسبت به من عوض شه, ترس دارم. احساس میکنم اگر همچین اتفاقی بیافته خرد میشم. اینکه نتونم کسی که هستم رو ثابت کنم و بعد از اون ترک شم, کنارم بزارند. حس خیلی بدی بهم میده.
به شرایطم و انتخاب هایی که دارم میکنم فکر میکنم. همه چیز بستگی به این داره ک من چطور عمل میکنم.
احساس میکنم توی این سن خیلی چیزهارو درونی کردم و دیگه سعی نمیکنم خودم رو قول بزنم یا واقعیت رو جوری که دوست دارم ببینم. همون اول میرم سراغ حقیقت موضوع. دنبال مسیر درست. همین مهارت بنظرم در آینده نزدیک و دور خیلی به کمکم خواهد اومد. خیلی زیاد. من چیزهای زیادی در طول این مدت ساختم, حالا میخوام بهره برداری کنم.
رفقم, داریم ازدواج میکنیم. میخوایم زن بگیریم. باورت میشه. خیلی عجیبه این زندگی.
ادامه بده رفیق. هر اتفاقی که افتاد ادامه بده.
دوست شما و همسر یکی, عطا.