ویرگول
ورودثبت نام
عطا
عطا
عطا
عطا
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

پناه میبرم به آگاهی

رو

از صبح لپتاپ و گذاشتم جلوم که بنویسم ولی نوشتنم نمیومد. نمیدونستم چمه. نمیدونستم از کجا شروع کنم. چی بنویسم. الانم نمیدونم. فقط دیگه نمیتونم ننویسم. دارم خفه میشم. میخوام تنها باشم. نمیخوام صدای کسی رو بشنوم. نمیخوام هیچ کس حتی بهم فکر هم بکن. آره من ناشکرم. ریدم تو شکر گذاری که توش باید بنده این و اون باشی.
میبینی چقدر عصبانی‌ام؟ میبینی چقدر پرم. آروم نشستم ولی احساس میکنم خون جلو چشمام رو گرفته. احساس میکنم اگر یکی یه چیزی بهم بگه همونجا گلوش و میبرم. هیچی برام مهم نیست. فقط میخوام تنها باشم. میخوام آروم باشم. میخوام با خودم باشم. از دور و بری هام بدم میاد. اونارو مقصر نمیدونم - اونا مقصر زندگی های خودشونن - فقط میخوام تنها باشم. نمیخوام کسی دور و برم باشه. نمیخوام کسی اسمم و صدا بزنه. نمیخوام کسی بهم برسه. نمیخوام برای کسی مهم باشم. فقط میخام تنها باشم. (اینجوری که دارم دکمه هارو فشار میدم الانه که لپتاپ از وسط نصف بشه).
الان میفهمم چرا معتاد شدم. چون نمیتونستم تو خونه بشینم. چون نمیتونم حضور این آدم ها رو کنارم تحمل کنم. ترجیح میدم توی خیابون ها ول بچرخم ولی اینجا نباشم. بدم میاد از اینکه خودم و بزنم به اون راه و احساس حق به جانب بودن هم بکنم. اینا یه کاری با من میکنن که از خودم بدم میاد. اینا بدترین من و میکشن بیرون. اینا رحم ندارند. اینا واسه خاطر اینکه خودشون حس خوبی داشته باشن, بقیه رو تیکه تیکه میکنن. اینا هیچی براشون مهم نیست جط خودشون. آدم های ترسو, ترسناک ترین نوع موجوداتن. هیچ‌چیزی از آدمی که ترس وجودش و گرفته بعید نیست. من از آدم های ترسو میترسم. از اینکه خودشون رو بهم نزدیک کنن متنفرم. از وجودشون متنفرم. از صداشون. از مدل حرف زدنشون. از نگاهشون.

اونا هرکاری میکنن تا تورم مثل خودشون نابود کنن. اونا همیشه تمام تلاششون رو میکنن تا بدترین حس ها رو به تو انتقال بدن. تمام انرژي شون رو میزارن تا مطمئن بشن هیچ لذتی از زندگیت نمیبری. اونا تو رو نمیکشن ولی کاری میکنن که هر روز آرزوی مرگ بکنی. هر لحظه که صداشون رو میشنوی. هر لحظه که نگاهشون رو روی خودت احساس میکنی آرزوی مرگ میکنی.

متنفرم از بودن کنار آدم هایی که مردن ولی دفن نشدن. اونا نمیخوان زندگی رو ببینن. نمیخوان زندگی رو احساس کنن. اونا نمیخوان هیچ کس دیگه ای هم زندگی کن. هرجا میرن سیاهی رو با خودشون میبرن. هرجا میرن یه حس کثیف و خاکستری, مثل دودی که شهر و میگیره, فضا رو پر میکن. لبخند ها محو میشن. فکرها پریشون میشن. حس آرامش جاش و میده به یه اظطراب کثیف که اصلا معلوم نیست از کجا اومده. درست مثل شیطان. مثل اون راه میرن. مثل اون حرف میزنن. در ظاهر دلسوز و مهربون. مثل یه مادر. ولی خود شیطان. با حرف‌هاشون دارت میزنن. با رفتارشون شکنج‌ات میدن. و در آخر اگر اعتراضی هم بکنی, اونارو به هدفشون رسوندی. اونا صاحب تو شدن. همین آزارم میده. احساس میکنم مثل مرگ‌خوارها روح رو از بدم میمکن. هیچ چیزی باقی نمیمونه. جز یه کالبد خالی که حالا کلی جا داره واسه اینکه از نفرت پرش کنی. واسه اینکه تورم تبدیل کنن به یک مرگ‌خوار. به کسی که روح زندگی رو از میمکه و جاش نفرت میکاره. اونا میخوام تورم آلوده کنن. مرگ‌خوارها یه روزی آدم های شادی بودن. روح داشتن. ولی مراقب روحشون نبودن. اونا زندگی رو به سخره گرفتن. بهش بی احترامی کردن. دزدی کردن. دروغ گفتن و هیچ‌وقت به اشتباهاتشون اعتراف نکردن. هر روز ترسو و ترسو تر شدن. هر روز بیشتر توی سیاهی فرو رفتن. هر روز یه تیکه از روحشون رو به شیطان فروختن. تا روزی که از اونا هم چیزی نموند جز پلیدی. جز دروغ. جز یه کالبد خالی که فقط در ظاهر قشنگ بنظر میاد. ولی از درون پوسیده. سیاه. پر از کرم های بوگندو که هیچ چیزی از زندگی نمیدونن. حرف هاشون بوی تعفن میده. نگتهشون پر از حسرت و حسادته. پر از نفرت. اونا اونقدر نگاهت میکنن تا از بودنت متنفر شی.

ترس به اونا شکل جدیدی داده. شکلی که شبیه هیچ هیولایی نیست. اونا مثل غده های سرطانی دنبال آدم هایی میگردن که هنوز به زندگی امیدوارند. به فردا. به لبخند. هرجا که پیداشون کنن اونقدر آزارشون میدن که لبخند روی لباشون خشک بشه. کاری میکنن که به جای لبخند زدن از خودت و زندگی متنفر شی. یادت بره که مهمترین چیز زندگیه. اونا باعث میشن فکر کنی افکار کثیفشون مهمتر از زندگی هست.

پر از نفرتم. پر از خشم. میخوام برم پیاده روی. احساس میکنم باید کره زمین رو یه دور بزنم تا بتونم آروم شم. سرم و لای دست‌هام فشار میدم. این فکرها جایی تو مغز من نداره. نمیدونم کی این تخم‌های کثیف رو توی مغزم کاشته. میخوام قدم بزنم و ریشه این کثافت هارو خشک کنم. میخوام دور شم از فضا. فراموش کنم. رد شم. بگذرم. زندگی خودم رو داشته باشم. دور از این مرده های متحرک.
نمیخوام دوستی داشته باشم. نمیخوام کسی رو به زندگیم راه بدم. در هارو خراب میکنم و جاش دیوار میسازم. فقط با دل پاک و صداقت میشه از این دیوارها رد شد. وگرنه هیچ نیازی نمیبینم بخوام با آدم ها معاشرت کنم.

اونا میتونن زندگی خودشون رو نابود کنن ولی اجازه نمیدم با زندگی من هم این کار و بکنن. من تا وقتی که زیر خاک نرفتم زندگی میکنم. قبل از اون هیچ چیزی نیست که بخواد من و از خودم و زندگیم ناامید کن.


مرگ بر مرگ‌خوارها
درود بر زندگی

با قدرت ادامه بده.






کره زمینزندگیاحساسدگماتیسم
۵
۱
عطا
عطا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید