به آسمان که مینگرم، گویی
که پیراهن شکنجه ای بر تنم پوشانده اند
لبریز میشود وجودم از حس پرواز،
تا به شکوه آید عشق …
و آسمان ترانه خواند
برای رقص علفزارها؛
شوقی می کشاندم تا پرواز…
در آینه ی دریا
ماهی ها به فکر نشسته اند ؛
تو اما به چه می نگری ؟
به حلقه ی چشمانم که نغمه ی بهار دارد !؟
یا به گام های خاطره ای
که در خواهش جاده پیداست ؟
بیا کنارِ پنجره ی خیالم
تا ببینی چه سوز عجیبی دارد《 شوق پرواز 》
می خواهم بدانی،
طوفانی که، اعماق جانم را لرزاند ،
و چقدر بی رحم است آسمان،
همین قدر معلقم و سرگردان،
و باز تو را ...…