خب سرم با درس خیلی شلوغه و حقیقت زیاد وقت نمیکنم بیام اینجا ولی بهرحال
من به دلارام زنگ زدم
غصه ی 2 ساله پایان یافت و من فقط با 5دقیقه صحبت باهاش تونستم ارامش بگیرم درکش کنم و دیگه مقصر ندونمش و تا حدی به قول ناجیان پرونده باز توی ذهنمو ببندم
راستش حتی دیگه بابتش اشکم نمیاد یا گریه نمیکنم ولی دقیقا قبلش یادش میفتادم ناخواسته اشکم میومد
الان خیلی بهترم انگار صحبت باهاش معجزه کرد البته نگذریم از اینکه خیلی دوستانه باهام حرف زد و منطقی به سوالام جواب داد و بگذریم که بعدش پنیک کردم و کلی گریه کردم ولی اوکی شدم الان 24 ساعت گذشته
بحث سر پدرمه
نمیدونم پرونده اینو چجوری باید ببندم این ناجیان خودش این پروندرو باز کرده من الان انقد حس نیازم شدید شده که دارم بخاطرش ثانیه به ثانیه اذیت میشم
دیروز گریم گرفت جلو علیرضا دوباره
البته بهش نگفتم علتش پدرمه
بحث سر این نیست که خب اون ادم دیگه نیست و نمیتونه هم باشه
بحث سر اینه که پس این نیازایی که دارمو چجوری و با کی باید برطرف کنم؟ مثلا باید یه پسر متناسب با خودم که آسکشوال هم باشه پیدا کنم تا رفع بشه ولی آیا تا پیدا کردن و اصلا اینکه خودمو به هر دری بزنم که پیدا بشه، فرسوده نشدم؟ دقیقا وقتی دنبالش نمیگردی پیدا میشه و الان من بشدت بهش نیاز دارم، الانو چیکار کنم؟
من الان به اون دست پدرانه برای اینکه نازم کنه و بغلم کنه بدون اینکه فکر نیاز جنسیش باشه بشدت نیاز دارم؛ و اینکه اون ادم دوسم داشته باشه بهم محبت کنه بهم لرزش بده و منو مهم بدونه ...
خب نتیجتا مادرم باید ازدواج کنه که اینم در حد برگردوندن پدرم نا ممکنه
تحمل کنم؟ دارم تراپی میرم خیر سرم و حتی نمیدونم چجوری باید حلش کنم، الان 2 ماه طول کشید بپذیرم که اوکی من نیازایی که پدرم باید برطرف میکردو دارم هنوز، و فک کنم 6 ماهم طول بکشه نیازامو درست برطرف کنم
یادم باشه ویژگی های اون ادمو به ناجیان بگم
بهرحال ازدوواج چیز خوبیه ، اگر پول- پختگی-آدم درستش و قدرت بیشتر از این داشتم ازدواج میکردم ولی متاسفانه الان هیچکدومشو ندارم
از بین ادمایی که تا الان توی 20 سال زندگیم میشناسم فقط یه نفر آسکشوال بوده :) من چجوری آدممو پیدا کنم خدا
راستی
من حتی راجب همینم کلی حرف دارم، تقصیر پدرمه که من از این فرایند متنفرم، لنتی بیشترین ادمی که بهم ضربه زد تو بودی و من الان این موضوعو فقط و فقط از این میبینم که تورو بیشتر از اندازه دوست داشتم و ازون به بعد عشقمو فقط به شعر و کتاب و نقاشی دادم ، و نمیدونم آیا میتونم این عشقو دوباره به یه آدم بدم؟ تا الان که موفق نبودم و به سه نفر آدم به دروغ گفتم دوست دارم و چقدر خوب تظاهر کردم! یجوری که خودمم یه مدت کوتاه باورم شد ....
تنها کاری که الان بهم حس بهتری میده اینه که بی هدف انگشتامو روی کیبورد رها کنم یا برم یه نقاشی سیاه قلمی چیزی بکشم حالم بهتر شه ولی حوصله کشیدن ندارم زمان بر و انرژی بره شایدم همین الان رفتم انجامش بدم
الان دچار یه حس جدید شدم و اونم اینه که از خودم بابت اینکه خودمو ب دست باد سپردم و گذاشتم علیرضا هرتایمی دلش خواست کنارم باشه هر تایمی نه و ارزشمو با بودن کنار اون پایین اوردم عصبانیم و اون قضیه تنفر از خود و این حرفا بود؟ الان چندین برابر شده
الان نه تنها نتونستم تنفر های قبلی و حس ارزش های قبلی رو ترمیم کنم بلکه از اینکه حال حاضرمو برای علیرضا گذاشتم از خودم متنفرم - پشیمون نیستم - از اینکه واضحا تصمیم گرفتم خودمو بی ارزش کنم و به خودم اجازه همچین تصمیمی رو گرفتم متنفرم و عصبانی
میرم همون ذغالو امتحان کنم
راستش مدام فکر میکنم یه موجود زنده اطرافمه
توی دانشگاه و خونه و اتوبوس کنارمه نمیدونم چرا