ویرگول
ورودثبت نام
عطا محمدی
عطا محمدی
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

شب ...

روز دوم | تاریکی شب، موقعیتی است که دلم به یک نغمه از پشت پنجره غوطه ور می‌شود. آرامی، میان ستارگان می‌پیچد و حضور آنها احساسی از تنهایی و همزیستی در دلم را فرا می‌خواند.

در این سکوت، خیال‌هایم چون نورهای نجومی در آسمان شهرِ شبانه را روشن می‌کنند. خودم را در گودالی از فکرها فرستاده، با خودم در دیالوگی بی‌کلام می‌نشینم. پنجره، مثل یک دروازه به دنیای دیگر، باز می‌شود و من به سفری درونی می‌پردازم.

بوی نسیم شب که ملایم و معطر است، بر من لطافت می‌اندازد و حس می‌کنم که هوای تاریکی درآغوشم نرم نرم می‌خواباند. تاریکی به یک همدم آرام و مهربان تبدیل می‌شود که با احساساتم رقص می‌کند. شهر خاموش است، اما قلب من در زندگی وجود دارد. احساساتی که در پناه تاریکی شب، به یکدیگر گوش می‌دهند.

وقتی که نگاه به آسمان می‌اندازم، هر ستاره داستانی دارد. مثل احساسات من، هر یک با لمس آسمان می‌پرازند و درخشان‌ترین نقاط دلشان را به من نشان می‌دهند. آیا زندگی نیز چنین نقاط درخشانی دارد؟ این سوال در ذهنم جاری است، در حالی که شب به آرامی ادامه پیدا می‌کند.

شب، زمینه‌ای است برای تفکر، برای احساس، و برای آغوش گرم تاریکی که در آن ایستاده‌ام. از این دیالوگ با تاریکی، قطراتی از حکایات شبانه من بر دلم سقوط می‌کنند.

همینطوریشب
تراوشاتِ ذِهنی کالبد یک دانشجو به دور از آنچه به نظر می آید... | ملقب به آدَم فَضایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید