ساعت سه یا چهار صبح بود که با صدای ناله هاش از خواب بیدار شدم. تقریبا دو دهه از زندگیم شاید هم بیش تر، رو یادم می یاد که با صدای ناله های پدرم از خواب می پریدم، حتی این چند سال اخیر بیشتر هم شده... . داشتم فکر می کردم که کاش زمان می ایستاد یا حداقل آروم تر به سمت جلو حرکت می کرد! آخه گذشت زمان باعث بالا رفتن سنش میشه و بدنش ضعیف تر می شه و اینکه زور درد ها به مقاومت بدنش می چربه و این برای من آزار دهنده است.
رفتم سمت اتاقش، روی یه تخت که بی شباهت به تخت بیمارستان نیست دراز کشیده بود. اون چفیه چهار فصل و همیشگیش رو هم که برای گرم نگه داشتن پهلوهاش هست رو، بسته بود و داشت پاهاش رو ماساژ می داد. برای اینکه متوجه حضورم بشه در زدم، برگشت به سمت در و نگاه کرد، زود خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند ازم پرسید: بیدارت کردم دخترم؟ گفتم: نه دیدم چراغ اتاقت روشنه، اومدم بهت سر بزنم.
یک آن برگشتم به درون خودم! آخه یه آدم با این همه درد کهنه و پر زور، چطور می تونه انقدر سریع حفظ ظاهر کنه! اصلا چرا خسته نمیشه؟ چرا ناشکری نمی کنه؟ چرا ندیدم که حتی یک بار آرزوی مرگ کنه! چجوری می تونه حریف این درد ها بشه! خجالت کشیدم! آخه من خیلی جاها خسته شدم، خیلی جاها ناشکری کردم خیلی جاها....... . این ها چیزهایی بود که توی اون لحظه مثل برق از ذهنم گذشت.
به خودم اومدم، در حالی که نشسته بودم کنار تختش بهش گفتم: بزار پاهات رو یکم ماساژ بدم... وقتی داشتم پاهاش روماساژ می دادم تو عالم خودم بودم که چرا وقتی بچه بودم، هیچ وقت نتونستم دست تو دست بابام برم تو پارک بازی کنم؟ چرا همیشه شاهد درد کشیدن و بیمارستان رفتنش بودن! اصلا چرا بابای من؟؟؟؟ اینا سوال های پر تکرار و همیشگی بود که در ذهن من جا خوش کرده بود، که یهو بعد از ده یا بیست دقیقه ماساژ گفت: عاقبت به خیر بشی بابا، سریع گفتم: تا زمانی که سایه ات بالای سرم هست عاقبت من هم به خیره، طبق عادت همیشگیش پیشونیم رو بوسید. سرش رو روی بالشت گذاشت و چشم هاش رو آروم بست. همیشه زود خودش رو به خواب میزنه تا من بیش تر از این بی خواب نمونم. از اتاقش اومدم بیرون، بغض داشت خفه ام می کرد! هیچ وقت به درد کشیدن بابام عادت نکردم و همیشه برام تازگی داشت و کلی اذیتم می کرد! من با درد های پدرم بزرگ شدم، با ناله ها و حال بدی هاش. دیگه شاهد موهای سفید و کمر خمیده و چین های دور چشمش بودم که طبیعی هم نبودند! پدر من هنوز شصت سالش هم نشده و این درد های سمج پیرش کردند، ولی همیشه حریف سر سختشون بود و خم به ابرو نیاورد.