ویرگول
ورودثبت نام
Atena Pourshafiei
Atena Pourshafiei
Atena Pourshafiei
Atena Pourshafiei
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

انسانم آرزوست

 انسان کیست؟

انسان که بود و چه شد؟

چرا امروز از انسانیت فقط یک اسم مانده؟

انسان که بود؟

او که اندیشید.

او که عاشق شد و تنها.

او که شکست خورد و ایستاد.

انسان، موجودی پُر از تردید و امید؛ هم خالق رنج، هم پناهِ رنج‌دیده.

اما امروز؟ او کجاست؟

از او چه مانده؟ نامی بی‌جان؛ واژه‌ای زنده‌نما، بی‌روح، بی‌جسارت و بی‌عشق.

شاید آنقدر در رنج خود غرق شده که فراموشش شده کیست. شایدم رنج هایش کافی نبوده و غرق در هیاهوی جهان شده.

این فراموشی شاید انتخاب نبود، اجبار بود. اجباری برای بقا در دنیایی که درک را ضعیف، همدلی را مضحک، و سکوت را شکست می‌داند. انسان، شاید هنوز نفس می‌کشد؛ اما نفس‌هایش بوی زندگی نمی‌دهند، بوی تکرار می‌دهند. تکراری که از سر ناتوانی‌ست. ناتوانی در یادآوری آنچه بود، در بازخوانی رؤیاهایی که روزی رنگ داشتند. روز ها از پی هم گذشتند، نه با معنا، بلکه با اجبارِ عبور. انسان، هر صبحی که بیدار شد و نفس کشید برای فراموش کردن شبی که گذشت بود. نه برای ساختن فردا. در جهانی که فهمیدن، تبدیل به بار شد. باری که یا باید آن را کشید یا نادیده گرفت.

آیا انسانیت می‌تواند دوباره از دل این فراموشی زاده شود؟ و اگر بله، در کجا؟ در سکوت؟ در خاطره؟ در عشقِ بی‌پاسخ؟ یا شاید در زخم‌هایی که هنوز التیام نیافته‌اند...

باید امیدوار بود. زیرا او شاید فراموش کرده باشد اما فراموش نمیشود.

او هنوز زنده است، در لابه‌لای عکسی قدیمی، در صدایی که شب‌هنگام از کوچه می‌گذرد، در شعری نیمه‌کاره که هرگز تمام نشد. در خاطره‌ای مبهم، در لمسِ دستی لرزان، در نگاه مادری که از فرزندش امید می‌جوید، هنوز نفس می‌کشد.

او هنوز نفس میکشد و همین نفس همانند شعله ریزی برروی پیکر آب شده یک شمع میماند. یا برای همیشه خاموش خواهد شد و یا شاید نسیمی بی مقصد از پنجره ای نیمه باز بگذرد و آن شعله بی جان دلیلی برای شعله ور شدن بیابد، همانند امیدی کور و کوچک برای بازگشت. نه برای بازگشتی با شکوه بلکه چون فانوسی که فقط مسیر خودش را می‌شناسد، نه جهان را، نه دیگران را، فقط خودش را، که سال‌ها در تاریکی گم شده بود.

شاید انسان بودن دیگر فضیلت نباشد، جرات باشد. جرأتی‌ خاموش برای تپیدن در جهانی که هر روز می‌خواهد فراموشت کند. و اگر هنوز تپشی مانده، باید نفس کشید، بی‌صدا، بی‌شکوه، اما انسانی.

"ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم،

در نگاه شرم‌آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند."

-فروغ فرخزاد

آتنا پورشفیعی

انسانانسانیتامیدهویتفراموشی
۲
۱
Atena Pourshafiei
Atena Pourshafiei
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید