به اصفهان که آمدم خیلی تنها بودم. تمام زندگیام در تهران را گذاشتم و آمدم اصفهان. خودم بودم و همسری که ۷ صبح میرفت و ۸ شب بازمیگشت و البته پایاننامهای که باید تا ماه بعد تمامش میکردم و دفاع میکردم.
هنوز هم نتوانستم حجم تنهاییام در دو سال اول ازدواجم در شهری ناآشنا را هضم کنم. اما به خودم که آمدم دیدم با حسرتی عجیب توی خیابان به مردم زل میزنم. مردمی که با عزیزانشان بیرون آمدهاند، به جایی میروند یا از جایی برمیگردند. با حسرتی شدیدتر به دخترانی نگاه میکردم که با دوستانشان بلند بلند حرف میزدند و غشغش میخندیدند و هربار یاد پیادهرویهای چندساعتهمان با فرخنده و محدثه در خیابان ولیعصر و اطراف تئاترشهر و انقلاب و چند دانشگاه که رفت و آمد داشتیم، میافتادم.
بعدتر فهمیدم حضور دیگران در زندگیام بخشی از چیزی را پر میکند، نمیدانم چی، ولی وقتی نیستند آن چیز کاملاً خالی خالی میشود و خالیبودنش آزارم میدهد.
اما حجیمترین فقدان برای من، فقدان دو خواهر و دو برادرم است، حتی بیشتر از فقدان پدرومادرم. این را تازگی فهمیدم. خواهر و برادر داشتن خیلی حس عجیبی دارد. همهی آدمهای دیگر از دوست و فامیل بگیر تا همکار و همسایه، باید محبتشان را به نحوی با رفتار یا حرفی به ما بیان کنند اما خواهر و برادر حتی وقتی هیچ محبتی نمیکنند، حتی وقتی با تو حرف نمیزنند، همین بودنشان قلبت را گرم میکند. شاید در ظاهر آن گوشه نشسته باشد و سرش به کار خودش گرم باشد، اما به محض اینکه صدایش کنی و درخواستی داشته باشی، خیالت راحت است که هر کاری برایت میکند. این همان کسی است که مطمئنی در هر وضعیتی در کنارت خواهد ماند. باهم دعوا میکنید، کتککاری میکنید، فارغ از سن و سال باهم کل میاندازید، هیچ چیز پنهانی از همدیگر ندارید، ساعتها در مورد هر چرندی حرف میزنید، اما در خطیرترین مسائل هم قابل اتکاترین است. همین است که نبودنشان را سختتر میکند.