چربزبان مثل نادر بی پروا مثل بیژن
چرا نمیتوانیم هردوی این خصوصیات را در خودمان جا کنیم؟
نقش اصلی داستان در چشم باد بیژن ایرانی یک خلبان وطنپرست و باغیرت است که از بچگی به قول اسم سریال در چشم باد بزرگ شده.درست در راس اتفاقات مهم تاریخی که آیندهاش را میسازد.
بیژن بیپرواست، ابایی از به زبان آوردن حرفهایی که کمتر کسی جرعت میکند حتی بهشان فکر کند ندارد.و صداقت بیمثالی که دارد کاری کرده که حرف و عمل و حتی میمیک صورتش هم به ما بگوید این پسر چیزی برای پنهان کردن ندارد.
در سمت دیگر نادر را داریم.پسر بزرگ خاندان ایرانی و کسی که بیاندازه برادرش را دوست دارد و حاضر است هرکاری بکند تا خار توی پایش نرود.
نادر و بیژن به غیر از رنگ آبی چشمهایشان هیچ شباهت دیگری به هم ندارند.
برخلاف بیژن نادر کاری به جریانات سیاسی ندارد و بیشتر دوست دارد به موازاتشان حرکت کند و گاهی هم سوار موج یکیشان شود تا به قول دکتر طبیب(یکی از شخصیتهای سریال) از منافع تجارتخانهاش جا نماند.
نمیتوان شخصیت خاص و کاریزماتیک نادر را نادیده گرفت ولی من آنجایی به جذاب و لعنتی بودنش پیبردم که چندتا سکانس را کنار هم چیدم.
اوایل فصل جوانیِ سریال یک قسمت بود که اسد پسر کوچکتر خانوادهی ایرانی را به جرم پخش اعلامیه دستگیر و یک دل سیر کتکش زده بودند.نادر و بیژن هر دو برای رسیدگی به کارهای برادرشان و آزاد کردنش راه میافتند به سمت شهربانی.
بیژن لباس نظامی نیروی هوایی تنش است و نادر یک دست کتوشلوار خوشدوخت اتوکشیده که از صدفرسخی بوی پول و تجمل را در فضا ساطع میکند.کتوشلواری که شاید یکی از بزرگترین وجه تفاوتهای نادر با بیژن و خانوادهاش باشد.
بعد از رسیدن به شهربانی بیژن میرود سراغ اسد و نادر به سمت دفتر روانه میشود تا با مامور صحبت کند.
بیژن تا صورت خونآلود اسد را میبیند چهرهاش از این رو به آن رو میشود.عصبانیت چشمهایش قلب هر بینندهای را به درد میآورد.تا میخواهد به سمت در برود اسد و تقیآژان هر دو دستش را میگیرند تا مانعش شوند.(اتفاقی که گرچه خوب بود اما من هر بار از دیدنش حرص میخورم چرا که دلم میخواست ببینم عصبانیتش را چطور خالی میکند)
و اما آن سمت نادر با آن چشمهای تیلهای، صورت گرد و دستهای تمیز و کارنکردهاش که با هر تاب و تکانی که میخورند طرف مقابل را بیست قدم به عقب هل میدهند درحال قانع کردن مامور شهربانی است تا اسد را آزاد کند.اتفاقی که با زبانی که نادر دارد و ترکیبی که الان عرض کردم فقط با وعدهی جور کردن نمرهی خواهرزادهی مامور شهربانی و خرید یک دست کتوشلوار عین همانی که تنش است سر و تهش هم میآید و اسد عزیزمان به آغوش خانداداشهایش بازمیگردد.
جالب اینجاست که ما چندین قسمت بعد متوجه میشویم که نادر حتی همان کتوشلوار را هم برای مامور بینوا نخریده است.(در یکی از قسمت ها همان مامور که برای گشتن منزل خانوادهی ایرانی آمده سراغ کتوشلوار سفارشیاش را از دژگیر داماد خانواده میگیرد.)
چنین مخلوق آبزیرکاه و دوستداشتنی بود این نادر.
اما پارسال که برای چهارمین بار این سریال را دوباره تماشا کردم به این فکر کردم...
که من نمیتوانم وقتی عصبانی میشوم مثل نادر فکر کنم.نمیتوانم وقتی فک برادرم خرد شده تو صورت باعث و بانیاش لبخند بزنم و چیزی کف دستش بگذارم تا بگویم دستت درد نکند که بیشتر نزدیش.
من دلم میخواهد بیژن باشم.
و عجیب است که دنیا این روزها هیچ نیازی به صداقت و چشمهای درشتشده از غیرت بیژن ندارد.