به نام خدا
با صدای اذان صبح از خواب بیدار میشوی نمازت را که خواندی از خداوند میخواهی که به دستانت قوت بدهد تا بتوانی نذرت را اداکنی.
شیر آب را باز میکنی و شلنگ را بر میداری، ابتدا کمی گلدانها را آب میدهی تا آب تازه شود بعد شلنگ را داخل دیگ میگیری آب کهبه اندازه کافی در دیگ پر شد شلنگ را کنار باغچه میگذاری.در دیگ را میگذاری و اجاق را روشن میکنی.
خوشحال میشوی که دیشب از پسرت خواستهای دیگ را روی اجاق بگذارد چون خودت نمیتوانستی دیگی به این سنگینی را بلند کنی.
تا آب جوش بیاد شلنگ را بر میداری به گلها و درختان باغچه آب میدهی و کنار بیدمجنونِ محبوبت میروی، نسیم صبحگاهیشاخههای نازک و تابدارش را میرقصاند و آنها هم صورتت را نوازش میکنند. خنکی باغچه و نسیمصبحگاهی دست به دست هممیدهند و سردت میشود به خانه برمیگردی بلوز گرمی میپوشی و با عدسهایی که از شب قبل خیس کردهای به حیاط میآیی وحواست هست تا مهمانهایت را بیدار نکنی.
هنوز خورشید طلوع نکرده است، که عدسها را در دیگ میریزی و درش را میگذاری تا کمی بپزند. به انباری گوشۀ حیاط میرویزیراندازی را میآوری و کنار باغچه زیر درخت بید مجنون میاندازی، سماور ذغالیات را هم در از آب میکنی و روشنش میکنی تا وقتی مهمانهاهایت بیدار شدند چایات آماده باشد.
خورشید کمکم طلوع میکند و حالا نوبت ریختن حبوبات میباشد که قبلاً پختهای و در یخچال گذاشتهای. قابلمۀ حبوبات سنگین است ودستت از مچ تا شانه تیر میکشد اما تحمل میکنی و حبوبات را به دیگ آش اضافه میکنی، در دیگ را میگذاری و شعلۀ اجاق را کمی پایین میکشی.
خورشید که کاملاً طلوع کرد و نور طلاییاش در آسمان پخش شد چادرت را سرت میکنی و بغچۀ نان و کیف پولت را برمیداری و به تنهانانوایی روستا میروی. میبینی شاطر عباس تازه پختش را شروع کردهاست، و باید کمی منتظر بمانی، اما در عوض اولین نفر هستی، ومیتوانی هرچند تا نان که دلت میخواهد بگیری، بدون آنکه غرغر بقیه را بشنوی.
بغچۀ نان را روی زیر انداز کنار سفره میگذاری و به سراغ آش میروی و آن را چند بار هم میزنی، و دوباره زیر شعلهاش را بالامیکشی تا از جوشیدن نیفتد.
قالب پنیر را به تکههای مستطیل شکل تقسیم میکنی و در چند پیشدستی میگذاری، و کنار هر پیشدستی چند عدد گردو میگذاری. درشیشۀ مربای آلبالویی را که تازه پختهای باز میکنی و در پیالههای کوچکی میریزی. دیگر از سرو صدا نگران نیستی وقتش است که مهمانهایت بیدار شوند.
دخترت وارد آشپزخانه میشود گونهات را میبوسد و میگوید: «مامان آش را کی درست میکنی؟»
با لبخندی بهش میگویی استکانها و بقیۀ وسایل صبحانه را در سینی بگذارد و به حیاط بیاورد بچهها را هم بیدار کند.
سبزی تازه را که در آش ریختی عطر آش در فضای حیاط و محله میپیچد، به کبری خانم که قابلمۀ کوچکی برای گرفتن آش آوردهاست میگویی آش هنوز حاضر نیست، و تعارف میکنی سر سفره صبحانه بنشیند، او میگوید تازه صبحانه خورده است اما تو برایش چای میریزی و سر سفره کنار خودت برایش جا باز میکنی. صدای خندهٔ بچهها گوشهایت را پر میکند و تو نیز استکانهایشان را پر از چایی میکنی.
وقتی رشتههای خورد شده را مشتمشت در آش میریزی برای سلامتی عزیزانت دعا میکنی، و یادی هم میکنی از شوهر مرحومت وسایر رفتگان. رشتهها را که ریختی آش را چند بار هم میزنی، بعد از آن هر که میخواهد میتواند نیت کند و آش را هم بزند. و در آخردر آش را میگذاری تا چند دقیقه بماند تا کاملاً جا بیفتد.
پسرها در کشیدن آش کمکت میکنند ابتدا برای کبری خانم آش میکشی بعد ظرف ناهار را پر میکنی و در آخر برای همسایهها آشمیکشی. عروسهایت آشها را تزیین میکنند و هر چه سلیقه دارند به خرج میدهند. دخترت هم آشهای تزیین شده را به نوههایت میدهدتا به خانۀ همسایهها ببرند.
اذان ظهر را که میدهند لوبیا پلوی ناهارت را هم که دم میکنی و تا دم بکشد نمازت را میخوانی.
سر سفرهای که بچهها زیر درخت بیدمجنون پهن کردهاند مینشینی بشقابی آش برای خودت میکشی، و وقتی میخوری از مزهاش لذتمیبری و در دلت میگویی بیبی دستمریزاد نذرت قبول، و وقتی همه سر سفره از آش نذریات تعریف میکنند خستگیات درمیرود.
بعدازظهر روی زیر انداز زیر سایه بید مجنون دراز میکشی پاهایت از خستگی ذوقذوق میکنند و مچ دستت تیر میکشد اما درخت بیدبا شاخههای رقصانش محسورت میکند و با اینکه گوشهایت پر از سرو صدای بازی بچههاست اما پلکهایت سنگین میشوند و چشمانترا بروی آسمان و شاخههای درخت بید میبندند.
صدای اذان مغرب از مسجد روستا بلند میشود، روی لبه باغچه کنار بید مجنون مینشینی دوباره تنها شدهای، همه رفتهاند و توماندهای با توپی که وسط حیاط آنقدر لگد خوردهاست که بیجان شدهاست.
دوباره باد ملایمی شاخههایی بید مجنون را تکان میدهد دستانت را بالا میآوری و زیر لب میگویی:« خدایا شکرت که توانستم امسال هم نذرم را ادا کنم.»