مرضیه عطار
مرضیه عطار
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تصویر یک لبخند


به نام خدا

گاهی حتی روزها نگاهی به آنچه آنطرف پنجره می‌گذرد نمی‌اندازی، شاید برایت عادی شده‌است خیابان شلوغ و پر رفت‌ و آمد و شایدهم دلخوری از تمام پنجره‌هایی که هر کدامشان سهمی از آسمانت را دزدیده‌اند.

اما بعضی از پنجره‌ها غافلگیرت می‌کنند نه برای آنچه از بیرون آنها می‌بینی بلکه برای آنچه که از درونشان منعکس می‌کنند.

می‌خواهم داستان یک پنجره را برایتان بگویم. یکی از پنجره‌های فرودگاه مهرآباد، همانها که بلندند و آنقدر سخاوتمندند که چشمانت را ازدیدن آسمان پر کنند.

اواخر اسفند سال ٩٩ دقیقاً یک ربع مانده به پروازمان، بلندگوی فرودگاه با لحن خاصی که یعنی تقصیر ما نیست باران را که خودتانمی‌بینید، اعلام کرد: «مسافرین محترم پرواز کیش ایر به مقصد جزیرهٔ کیش، متأسفانه به علت وضع نامناسب جوی پرواز شما با تأخیرانجام می‌شود؛ از صبر و شکیبایی شما متشکریم!»

برای اینکه صدای غر‌ولندهای مسافران را نشوم به سمت قسمت خلوت فرودگاه رفتم و از آنجا که عاشق این وضع نامناسب جوی و بارانزیبایی که می‌بارید بودم روبه‌روی یکی از این پنجره‌ها نشستم. و محوطۀ فرودگاه را با هواپیمایما‌هایی که بالهایشان زیر باران خیس شده‌‌بودند و ماشینهای پای‌پروازی که مشغول تجهیزشان بودند تماشا‌ کردم.

هوا که کمی تاریک شد شیشهٔ پنجرهٔ فرودگاه تبدیل به آینه‌ای شد که آنچه در سالن می‌گذشت را انعکاس می‌داد، از میان تمام تصاویریکه از آدمهای پشت سرم می‌دیدم تصویر مرد جوانی توجه‌ام را جلب کرد؛ اولش فکر کردم به دیوار تکیه داده‌است و منتظر کسی می‌باشد،اما بیشتر که نگاهش کردم دیدم حالش خوب‌تر از ان است که منتظر کسی باشد، چهره‌اش شاد و بی‌آلایش بود و لبخندی نابی بر لبانش نقش بسته بود، انگار متعلق به جایی بهتری از این دنیا بود، با ‌تمام آدمهای اطرافم که اغلب سرهایشان را پایین انداخته بودند و دنیا را از قاب شیشه‌ای داخل دستانشان می‌دیدند، فرق داشت. نمی‌دانم چند دقیقه مشغول تماشایش بودم، اما چند بار خواستم برگردم وببینمش ولی منصرف شدم؛ آنقدر حضورش در سالن پر‌رنگ بود که نتوانستم برگردم و نگاهش کنم و تصمیم گرفتم که چند عکس از اوبگیرم. که البته عکسهایم واضح نبودند.

وقتی بلندگوی فرودگاه شمارهٔ پروازمان را اعلام کرد از جایم بلند شدم تا از پرواز جا نمانم برای چند ثانیه نگاهش کردم، و حسابی از آنچه دیدم شوکه شدم، او فقط یک عکس چسبیده به دیوار بود، عکس شهیدی که دستش را به بر روی سینه‌اش گذاشته‌بود، اورکت طوسی پوشیده بود و پوتین به پا داشت.

وقتی در هواپیما بودم به این فکر می‌کردم که چگونه انعکاس پنجره ذهن من را فریفته بود و باعث شده بود تا فراموش نکنم آدمهای دیدنی،همیشه دیدنی باقی خواهند ماند.

پی‌نوشت: متاسفأسفانه من نتوانستم عکس بهتری از او بگیرم اما همین عکس ناواضح هم چیزی از مهربانی چهره‌اش نمی‌کاهد.




تمرین نویسندگیپنجره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید