اولین بار که دیدمت هنوز یه سال نشده بود که به زیباشهر اومده بودم، فکر کنم سال ۸۶ بود؛ یه عکاسی کوچیک داشتم، اومدی تو مغازه، کمی صحبت کردیم، ویندوز کامپیوترت باید عوض میشد، هر کاری که بلد بودم برای مشتری انجام میدادم. قرار بر این شد که بریم خونهی شما تا ویندوز نصب کنیم.
از همونجا دوستیمون شروع شد، خونههامون به هم نزدیک بود، و هردو مشتاق دیدار؛ برعکس الان، من زیاد حرف میزدم و تعریف میکردم:
از عشق میگفتم، از دوستداشتن، از شاد بودن، میگفتم چطور میشه همه چیز رو دوست داشت، از اینکه اعتماد چیه و چقدر میشه مورد اعتماد بود، چقدر میشه دوست داشت، چقدر میشه صداقت داشت، چطور میشه بیدریغ، محبت کرد، و این لذت اینگونه بودن چقدر عظیمه، و هزار چیزِ زیبای دیگه که تمومی نداشتن. یکی از حرفهایی که با ادعا میگفتم این بود که آدم میتواند عاشق سنگ هم بشود.... مدام میگفتم.
گوش میدادی، و گاهی لبخند میزدی، و بارها از تو و دیگر دوستان میشنیدم که این تعاریف از کلمات را فقط از زبان من شنیدهاند، و متاسفانه تنها در من دیدهاند، چرا که (همیشه) با اعتقاداتم و حرفهایم یکی بودهام.
میگفتم هیچ آدمی بیاشتباه و کامل نیست، ما پر از چیزهایی هستیم که هنوز یاد نگرفتهایم، و مدام باید یاد بگیریم، بعد از هر فهم جدیدی، بهتر است حداقل پیش خودمان اعتراف کنیم، و بعد سعی کنیم بهتر باشیم.
چقدر صفا کردیم، وقتی باهم راه میرفتیم، خیابانها مدادم زیباتر میشدند. چقدر من از دوستی پاکمان لذت بردم، از خوشحالی تو، از بودنت. آن روزها و شبها که به خانهی هم میآمدیم، آن کنار هم نشستنها؛ پشت خانه، پشت دیوار، روی دیوار، روی زیر اندازی که میآوردی تا بنشینیم و همه لحظهها که آدم احساس میکند کسی را دوست دارد و کسی دوستش دارد. توی فلاکس، چایی میآوردی، چقدر خوشمزه بود. مادرت همیشه به من محبت داشت. مثل مادرم که تو را مثل پسرش میدانست.
ازدواج کردم، روزهای خوب تموم شدن، تمومش کرد، با اینحال دوستداشتنهایم سر جایش بود، عهد و وفایی که سر رفاقت داشتیم، در دلم تکان نخورده بود.......
۱۴ سال گذشته بود، خیابانها از اشکهایم خیس شده بودند، تو شُک بودم، هنوز متوجه نشده بودم که چرا هر سال غمگینترُ زخمیتر به نظر میرسم، وسایلم رو تو چند بغچه جمعآوری کرده بودم، چند وقتی بود که خونه نمیرفتم، هفتهی پیشش ماشینم رو فروخته بودم، هنوز کسی نمیدونست که وضعیت من، نقشهی عزیزترین آدم زندگیام بوده. میخواستم وسایلم را پیش تو بگذارم تا خانهای کرایه کنم.
گریه میکردم، میخندیدی، گفتی این هم عاقبت اعتماد و صداقت. که راست و درست گفتی. اولین پیشنهادت این بود که از این شهر برو.
در این چند ماه این جمله را از خیلیها شنیدم. مدام به من میگفتند از این شهر برو. در جواب میگفتم؛ مگر من چهکردهام؟ چرا باید بروم!؟ ای کاش اینرا به من نمیگفتند، حداقل کمتر احساس بدی به تصمیمی که به اجبار گرفتهام داشتم.
در گریههایم مثل همیشه حرفهای تکراریام را میزدم: من به کسی خیانت نکردم، هیچوقت با نقشه و یا برنامهی قبلی کسی را آزار ندادهام... که ناگهان لحنت جدی شد و موضوعی را از ۱۴ سال پیش، پیش کشیدی:
یکی از اعضای خانوادهام چیزی در مورد تو گفته بود، من به تو گفتم. در پاسخ تو انکار کردی، من عصبانی بودم که یکی دارد دروغ میگوید.
وقتی کسی پشت دوست یا کسانی که برایم ارزشمند هستند حرفی میزند، حتما عکسالعمل نشان میدهم. هم جواب طرف را میدهم، هم به اطلاع آشنا یا دوست غائب میرسانم تا اطرافش را بهتر بشناسد. (این یکی دیگر از دلایل تنها ماندن من است)
در این ماجرا هر دو طرف برایم مهم بودند، اینگونه وقتها من راهی جز روبرو کردن ندارم، کمی مانده به روبرو کردن تو با او، موضوع مشخص شد. و قضیه تمام شد.
من به هیچکدام از شما شک نکردم، پریشان و ناراحت بودم تا موضوع مشخص شود.
بعد از ۱۴ سال این موضوع یادت بود و آنرا مثل دلیلی که حال بد من را توضیح میدهد بیان کردی.
تو شُک بودم، و هنوز فرصت فکر به این را نداشتم که بفهمم:
هنوز هم سخت است باور کنم که تو یکی از آنهایی بودی که گریهی ما را در آورده بودی، زخم زده بودی.
فکرش را نمیکردم که دو سال قبل که برای گرفتن فیلمهایت قرار میگزاشتی و نمیآمدی، به این روزهای من میخندیدی....