بخش یک
همه ما با فرزندان ارتباط داریم. یا فرزند خودمان هستند یا متعلق به نزدیکانمان. در ایام نوزادی به آنها عشق می ورزیم و دوستشان داریم. نسبت به آنها مهربانیم و دلسوزی می کنیم. حاضر نیستیم بلایی سرشان بیاید. برایشان همیشه بهترینها را تهیه و یا ارزو می کنیم. اگر فرزند خودمان باشند که دیگر همه کاری برایشان انجام می دهیم تا گریه نکنند و خوش باشند . گاهی از خودمان می زنیم و برای آنها لباس و کفش و حتی غذای بهتر تهیه می کنیم. هدفمان را خوشبخت کردن ایشان در نظر می گیریم. همیشه صلاح ایشان را بهتر از خودشان میدانیم و سعی می کنیم هر کاری می کنیم در جهت پیشرفت و ارتقا ی وضعیت زندگی ایشان باشد. خلاصه ما هر کاری می کنیم تا فرزندانمان بهتر از ما زندگی کنند و این بزرگترین اشتباهی است که انجام می دهیم.
چون بعد از مدتی می فهمیم که همین فرزند ما که حاضریم برایش بمیریم گاهی کارهای به شدت احمقانه انجام می دهد. گاهی حتی کارهای بسیار بدی انجام می دهند (دزدی، قتل، تجاوز ) و اینجاست که دیگر کار از کار گذشته است و ما با یک حقیقت به شدت ترسناک روبرو می شویم: ما در مورد فرزندمان اشتباه فکر می کردیم!!!!
همان فرزندی که حاضر بودیم برایش جان بدهیم اکنون به جای رسیده است که سرکشی می کند و عمداً بر خلاف نظر ما رفتار می کند. آنچه خودش صلاح می داند را انجام می دهد و ذره ای برای نظر ما احترام (از دید ما) قائل نیست.اینجاست که حسرت خواهیم خورد و آنهمه عشقی که نثارشان کردیم، آنهمه توجه و ایثاری که به آنها روا داشتیم، ناپدید می شوند و جایشان را بیزاری و احساسی پوچ می گیرد. یک خلاء که بعدها به بیماری تبدیل میشود. تا اسم فرزندتان می آید نگران می شوید و بعد قسمتی از بدنتان درد می گیرد.
ما عادت گرفته ایم به فرزندان محبت کنیم و به گونه ای هم خودمان و هم ایشان را وابسته کرده ایم. در حقیقت ما به عنوان والدین به ایشان وابسته هستیم! ما به محبت کردن معتاد شده ایم و در این راه افراط می کنیم و وقتی پس زده شدیم، از خودمان بیزار می شویم و احساس پوچی عمیقی می کنیم.در این بین اگر متوجه شویم و از اشتاباهاتمان درس بگیریم خوب است ولی حس می کنیم این فرزند ماست که اینگونه بوده و شاید فرزند دیگری بیاوریم و او اینگونه نباشد ولی وقتی دقیق می شویم به این بینش می رسیم که فرزندان تفاوایت با هم ندارند بلکه سیستم تربیتی آنها که از ما در ابتدا سپس جامعه به ایشان رسیده مشکل داشته! وقتی به دقت نگاه می کنیم ما همیشه نگران و دلسوز ایشان هستیم. ما اسمش را عوض کرده ایم و محبت نمی کنیم بلکه در حال دلسوزی هستیم و حس می کنیم صلاح آنها را بهتر از خودشان می فهمیم و در این راه هر کاری از دستمان بر بیاید ، دریغ نمی کنیم.
وقتی پس زده شدیم (که حتما پیش می اید) احساس می کنیم فقط ما هستیم که دچار این مشکلات شده ایم و ذهن استدلالی و مقایسه گر ما شروع می کند به سمپاشی!! و فوراً خود را با دیگران و زندگیشان مقایسه می کنیم. حس می کنیم بازنده ایم و در بازی زندگی به شدت ناک اوت شده ایم!! البته حق دارید چون خودمان باعث این رفتار شدیم!!
وقتی وارد فاز مقایسه شدید همیشه می گویید ما اینگونه نبودیم و همیشه احترام بزرگترها را نگاه می داشتیم و سعی می کردیم از تجربیات ایشان استفاده کنیم در حالیکه اگر کمی منصفانه نگاه کنید، متوجه می شوید خود شما نیز از دخالت ایشان بیزار بودید و فکر می کردید افکار و عقاید ایشان به درد مشکلات شما نمی خورد!!
این چرخه از ابتدای خلقت انسان وجود داشته است و شما نیز استثناء نیستید. شما خود قربانی شده اید، پس طبیعیه که دچار همان مشکلاتی شوید که دیگران دارند.
فرزندان همیشه کنجکاوند و می خواهند بیشتر ببینندو بفهمند و تجربه کنند. این ویژگی مانند چاقو دولبه عمل می کند. اگر مسیر را به ایشان مسیری پر از ترس معرفی کرده باشید ، بی گمان دست به عصا راه خواهند رفت و تا حدی ترسو بار خواهند آمد، ولی اگه روحیات خود را تغییر دهید و به ایشان نشان دهید که شما چگونه با ترسهایتان روبرو شدید، بی گمان از شما الگو می گیرند و در صورت پیمودن راه کج دوباره به راه درست بازخواهند گشت زیرا به عنوان والدین شما الگوی شماره اول ایشان هستید.
ادامه دارد ...