مدتهاست میخوام چیزی بنویسم، شاید کلمات بتونن یکم این حال خرابم رو بهتر کنن ولی نمیخوام بعد از من یه لکه سیاه دیگه تو این دنیا بمونه. دنیا خودش به اندازه کافی سیاهه. میدونم اوضاعم از خیلیها بهتره، ولی این موضوع دردی رو از من دوا نمیکنه. وقتی تو جهنم باشی دیگه فرقی نمیکنه طبقه چندمی، هر روز هزاران بار آرزوی مرگ میکنی.
میگن غم پنج مرحله داره، و آخرش آدم غم رو میپذیره و به نوعی به یک "بلوغ" میرسه. این موضوع برای یک آدم بازنده مثل من صدق نمیکنه. آدم بازنده بلوغی نداره، در مرحله آخر تازه میپذیری که همیشه بازنده خواهی موند. این مرحله مثل ورود به یه سیاه چاله میمونه، نه از امید خبری هست نه از روشنایی. وقتی بفهمی هیچوقت تغییر نمیکنی، هیچ تلاشی معنی نداره. همه جا سیاهه. همیشه، همه جا.
میخواستم این متن رو سریع جمع و جورش کنم، شاید یه راهکار واسه بدبختی هام بنویسم، ولی چی بگم؟ کاش میشد با دردها و زخمهام کنار بیام، باهاشون رفیق بشم. شاید اگه یاد بگیرم باهاشون بخندم، اوضاع بهتر بشه. ولی کی رو میخوام گول بزنم؟ این کارا از من ساخته نیست. فقط آدمای قوی میتونن با زخمها و دردهاشون کنار بیان و همچنان لبخند بزنن. من از اون آدما نیستم.
حتماً شنیدی که میگن "هرچی نکشتت، قویترت میکنه." چرتی بیش نیست. هر چی نکشتت، ذره ذره میکشتت، طوری که هر روز آرزوی مرگ کنی.
شاید تنها راهکار این باشه که غم هام رو تکه تکه کنم، هر کدوم رو یه جور قورت بدم. یکی رو تو سکوت دفن کنم، یکی رو پشت خنده های مصنوعی پنهون کنم، شاید به بعضی ها انقدر کم محلی کنم که بیخیالم شن. شاید بهتر باشه دیگه نزارم چیزی خوشحالم کنه چون مطمئنم بعد از هر خوشی یه غم بزرگ در انتظارمه. اینجوری شاید وقتی غم سراغم میاد، کمتر ضربه بخورم.
ای کاش میتونستم یه دنیای رنگارنگ توی این نوشته بسازم، یه چیزی که حس خوب به جا بذاره. اما واسه یه قلب مرده، همهچی سیاهه. حتی اگه بخوام، نمیتونم...