دوستش داشتم. یه هفته قبل تولدش گفت "کاش سه چهار سال دیگه همو میدیدیم. دارم بهت وابسته میشم و نمیخوام وارد هیچ رابطهای بشم. 70درصد معیارای منو داری ولی الان واقعا نمیدونم از زندگیم چی میخوام. بهتره مثل دو تا دوست عادی کنار هم باشیم و کمتر همو ببینیم".
توی دلم گفتم "Welcome to friendzone...گند زدی پسر"!
از سه ماه قبلش توی فضای مجازی با غریبههایی از کشورهای مختلف ارتباط برقرار کرده بودم و تعدادیشون رو راضی کردم که یه ویدیوی سلفی به زبان مادری خودشون یه تبریک تولد بگن. "تولدت مبارک زهرا-از فلان کشور" ویدیوها رو جمع کردم و به هم چسبوندم. از طرفی با فرودگاه هماهنگ کردم که دو روز قبل از تولدش یه هواپیما رزرو کنم. به زهرا گفتم بیا بریم نمایشگاه هوایی و چندتا هواپیما ببینیم. روز موعود فرا رسید. با همه هماهنگ کرده بودم از قبل. از گیت رد شدیم و هواپیماها رو دیدیم. گفت "عه این چقدر کوچولو و بانمکه" گفتم بشین داخلش ببین چطوره" نشست. از اونجا که خودم خیلی وقت بود پرواز نداشتم، با یکی از خلبانا قضیه رو مطرح کرده بودم. کپتن عزیز خیلی ریلکس گفت "خانم هدست رو هم بذار روی سرت حسش رو درک کنی". منم گفتم "سیت بلت رو هم سفت ببند بچهها ببرنت آسمون" تعجب کرد گفت "تو نمیپری"؟ گفتم"بعدا میپرم"
بیسیم دستم بود و مکالمات کپتن با برج رو میشنیدم. تکسی و تیکآف انجام شد. زهرا توی آسمون بود. با بیسیم گفتم "EP24 do you copy?" کپتن تایید کرد که صدام رو داره. گفتم "EP24 play the file when you reached 6000feet" و توی ارتفاع 6هزارپایی زهرا توی هدست صدام رو شنید: "پرواز کن تا انتهای آسمان... آسمان لبریز از بیکران زیباییست... لذت پرواز را به قفس یا به هراسی مفروش... شک مکن! پر بگشا از پرتگاه قفس درون خود... تا اوج آسمان بیکران! زهرا جان سال دیگه معلوم نیست هرکدوممون کجای دنیا باشیم، خواستم سالگرد زمینی شدنت رو توی آسمون تبریک بگم. تولدت مبارک! پایین میبینمت" و بعد هم تولدت مبارک هایده پخش شد(عاشق هایده بود). زهرا بعد از فرود به شدت هیجان زده بود. از تبریکم تشکر کرد. رفتیم توی اتاق بریفینگ و چای خوردیم. ویدیو رو بهش نشون دادم.
گفت "نمیدونم چجوری تشکر کنم. باارزشترین هدیه تولد عمرم بود، بینهایت منحصر بفرد بود و هررررگز فراموش نمیکنم. امروزم مثل فیلمای هالیوودی بود. کاش این کارو برای کسی میکردی که احساساتت رو درست پاسخ بده" گفتم "مهم نیست. کاری بود که براش برنامه ریخته بودم و انتظاری هم نداشتم و ندارم".
و این شد آخرین دیدار من و زهرا. هفتهای یه بار تماس میگیره و حالمو میپرسه. از اون به بعد من فقط جواب پیام یا زنگ دادم. خودم دیگه نه پیام میدم و نه تماس میگیرم. احتمالا هر خوانندهای میگه این پسره با سی سال سن عجب احمق و خامه.
حتی اینکه چی فکر میکنین برام مهم نیست. دوست داشتم قهرمان زندگی خودم باشم. زهرا به راحتی من رو فراموش میکنه و من به سختی...اما این نیز بگذرد...
-------------------------------------------------------------------------
بعدا نوشت: گذشت :)