نمیدانم کِی فضای کافهها اینقدر عجیب شد!
پر از نیچهها و چهگواراهای ظاهری.
مملو از مالِناهایی که استقلال را در شاهزادهای بنز سوار میجویند ولی از بدِ روزگار نهایتا لیفان و امویام عایدشان میشود.
همه تهی از اندیشه.
چه مارلبروها که به یاد هدایتِ پالمال کِش و چه بهمنها که با زیپوی اصل، به یاد مارکس دود میشوند.
پسرکِ میز کناری رد نگاهِ دخترک روبروییاش را میگیرد و در نقطهی تماس نگاهِ دخترک با من، روی من قفل میشود.
صدای قضاوتهای سطحی و ابلهانهاش را میشنوم که با تقلایش برای کنترلِ صدایش، بلاهتی دوچندان مییابد
کمی آنطرفتر دو خانم جوان را میبینم که پوشهی آزمایشگاهِ زنان و زایمان در دست دارند و یکی غرق شادمانیست و دیگری غرق در دلهره...
چه میدانم!
شاید از دریچهی چشم من دلهره است و از نگاهِ او ابهام.
ابهام از اینکه فرزندش شبیه کدامیک از حضار کافه خواهد شد؟
شبیه آن که خشتک تمبانش با زانوهایش مسابقه میدهد، یا شبیهِ آن عینک گردِ جان لنونیِ کراواتی که از رویاهای سرمایه داریاش مینویسد تا اتفاق بیوفتد؟برای آن کودکِ زادهنشده آرزویی ندارم!
آرزو کنم که چه بشود؟
مگر خدایی هست که گوشش بدهکار باشد؟
گمان نکنم!