1، 2، 3، 4 و... یه زمانی فهمیدم دارم هر چیزی که به چشمم بخوره، میشمارم که داشتم به 30 سالگی نزدیک میشدم. تو اتوبوس نشسته بودم و داشت مسیر تجریش تا پارکوی رو میرفت که دیدم رسیدم به عدد 15. داشتم درختهای قطور و اونایی که از نظرم سنی ازشون گذشته بود، میشمردم. عجیب بود برام که چرا تا اون روز متوجه عادت شمارش «چیزا» نشده بودم. حتی متوجه نشده بودم که ذهنم به صورت خودکار داره برای «چیزهایی» که در اطرافم وجود داره و قرار بشمارشون، فیلتر میذاره.
بعد از مدتی تو رفتارم دقت کردم. دیدم نه فقط تو خیابون و سوار اتوبوس که تو موقعیتهای دیگه هم میشمارم و فهمیدم این یه کاری برای فراموشی اتفاقیه که اون لحظه به یادم اومده یا با دیدن صحنهای یاد خاطرهای افتادم که برام خوشایند نبوده. فهمیدم اضطرابم رو با شمردن کم میکنم. شمردن هر چیزی. فقط میخوام اون چیزی که به من فشار میاره، کنترل کنم.
اضطراب، محیطهایی که توش زندگی یا کار کردیم، روابطی که داشتیم و خوب پیش نرفتن، همه باعث اضطراب میشن و این اضطراب هم خودشو تو یه چیزی نشون میده که اصلن انتظارش رو نداشتیم یا برامون غیرمنطقی نمیان. ولی بعدها میفهمیم که چقدر رومون تاثیر گذاشتن.