سیاهی دیدم را پر کرده بود...
توی سیاهچالی از احساسات مچاله شده گیر افتاده بودم.
همه جا تاریک بود.
خاموش، ساکت....
توی این تاریکی و سکوت همه چیز خیلی راحت تر بود... هیچ دردی نبود، هیچ غمی نبود... در واقع، هیچی نبود.
دقایقی همینگونه به آن سکوت گوش سپردم....
سکوتش برایم تکراری و حوصله سر بر نمیشد
اینجا کجاست؟
جواب سوالم را میتوانستم از اعماق ناخودآگاهم بشنوم : "پایان! پایان خط...، پایان همه چی، اینجا رو به روی من...."
پس چرا به اون شکوهی که فکر میکردم نیست...
آرامش را در وجودم حس میکردم، انگار ذره ذره در وجودم پخش میشد...
انگاری که به قلبم لیدوکایین زده بودم!
ولی این نمیتونست پایان من باشه...
اینجا نباید آخر خط باشه
آرزو هایم، رویا هایم، خاطراتم، عزیزانم،تلاش هایم، شکستن وهمه ی دوباره از نو چیدن های خودم در گذشته جلوی چشمانم نقش بستند....همه ی این ها نمیتوانستند در این پایان خلاصه شوند.
من هنوز آینده ای دارم که صدایم میزند...
صدای قلبم را میشنوم که خودش را محکم به قفسه سینه م میکوبد، به من تشر میزند که بلند شوم، تسلیم نشوم. حتی شده برای بار آخر خستگی و این تاریکی را کنار بزنم و به دنبال نور بگردم.
بوم بوم بوم....
بیدار شو....
بیدار شو.........
بیدار شو!!..............
تاریکی رو به رویم خدشه دار شد... نور تاریکی را شکست... نور را میدیدم، رو به روی خودم!
به سمت نور دویدم. در تاریکی چیزی در انتظارم نیست ولی این نور....
دستم را دراز کردم تا نور را بگیرم....
حالا همه چیز را حس میکردم، تپش قلبم، گرمای نور، از بین رفتن آن آرامش خمار کننده....
چشم هایم را باز کردم و به منظره ی اطرافم نگاه کردم. نور مهتاب به پنجره ی شیشه ی اتاقم میتابید.
همش یک خواب بود ولی فراتر از خواب بود.
اسمش را میگذارم ، برزخ!
نویسنده : Avin.k