همه چیز به یک نقطه برمیگردد. نقطه ای که گذشته تکرار شد، دشمن های قدیمی که زمانی دوست بودند رو به روی هم قرار گرفتند، زخم هایی که فکر کرده بودیم فراموش شدند دوباره خونریزی کردند.
همشون با یک اتفاق ساده شروع شدند، اتفاقی که شروعش ساده، ولی پایانش با مرگ یکی از ما تموم شد. اون فرد، من بودم.
اگه بخوام بگم مقصر اصلی این مرگ کی بود، میتونم یک لیست بی پایان از آدم هایی را نام ببرم که منو به این نقطه رساندند ولی نفر اول اون لیست فقط یک نفر است. خودم!
مثل یک صحنه ی جرم که در اون سلاح های مرگ بررسی میشود ولی تنها کسی که در نهایت مقصر شناخته میشود، قاتل است.
من خودم را کشتم تا بتوانم زندگی کنم. میدانم، این جمله خیلی احمقانه ست ولی معنای پشتش،نه.
وقتی زندگی برایت سرآغاز جدیدی را رقم میزند و تو خودت را در حالی میبینی که نمیتوانی به هیچ عنوان با اون شرایط کنار بیای، زمانی که درد ها به قدری وجودت را احاطه میکنند که حتی توان نفس کشیدن هم نداری.... چیکار میکنی؟
انتخاب من قوی تر شدن بود. یک انتخاب کاملا درست که با روش اشتباهی بهش رسیدم.
با منطق اینکه همه چیز در نهایت به پوچی ختم میشه همه چیز را از خودم دریغ کردم. شادی؟ ارزشی ندارد وقتی آخرش به غم میرسی. غم؟ ارزشی ندارد وقتی سلامتی را ازت میگیرد. سلامتی؟ ارزشی ندارد وقتی روزی قرار است بمیری. همه چیز به پوچی ختم میشد. وقتی همه چیز ارزش خودش را از دست داد، زندگی هم رنگ باخت. دیگر هیچ چیز مهم نبود. هیچ چیز ارزش شادی و غم و احساسات رو نداشت. احساسات هم در نهایت پوچ بودند.
من هنوز نتوانستم راه بیرون آمدن از این پوچی را پیدا کنم، کسی نتوانست متقاعدم کند انگار همه ته قلبشان به این باور دارند که واقعا همه چیز فانی و پوچ است ولی مجبورند برای ادامه زندگی به شاد بودن تظاهر کنند. البته که از عقاید متفاوت، استقبال میکنم.
هدف از این نوشته فقط یک معذرت خواهی بود. به خود گذشته ام :) به دختری که نابودش کردم. به کسی که لایق زندگی کردن بود ولی من بهش پوچی را هدیه دادم. از ته قلبم، ازت معذرت میخوام.