سلام، من آویشنم. وقتی که اکانت ویرگولمو زدم، ایده مردی اومد به ذهنم به اسم آقای آویشن. پی ایده رو که گرفتم شد یه داستان. البته چن تا داستان. این اولین داستان زوج خوشبخت آویشن و الهام هست که براتون می نویسم. در ضمن این داستان برای شرکت توی مسابقه دست انداز(آقای دست انداز) هم هست. دیگه توضیحی ندارم. منو دنبال کنید تا داستان های بیشتری از این دو نفر بنویسم. البته اگه امتحانا اجازه بده?.
آویشن، ۲۰۲۱، تهران:
-آویشن؟
-جانم؟
-خرید ها رو انجام دادی؟!
-زنگ میزنم مغازه میگم بیارن. خریدات چیه؟!
-کرونا که تموم شد، این سوپریه شاگردش رو رد کرد، خودش تنهاست سفارشا رو نمیاره. پاشو تنبل بازی در نیار؛ یه تُکِ پا برو بگیر دیگه!
-باشه، الان میرم.
به مانیتور لپ تاپ زُل زده بودم. یه ایمیل اومد. بازش کردم.
جناب آویشن سلام. مرمری هستم مدیر شرکت.خواستم به اطلاع برسونم فردا مثل قبل از کرونا باید بیاید سر کار، ساعت ۷:۳۰. در ضمن...
یه لحظه با خودم فکر کردم منظورش صبحه یا بعد از ظهر؟! از خودم خندم گرفت. ایمیل و بستم و به ساعت نگاه کردم که ۴:۲۵ رو نشون میداد.
یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم. روی تشک دراز کشیده بودم و دور و برم پر بود از پوست نارنگی و دونه های انار که یِسِریاشون له شده بودن و تشک رو حسابی قرمز کرده بودن.
با یه پرش نسبتا بلند از روی تشک و انار ها خودمو رسوندم به در خروجی اتاق. رفتم توی راهرو و چشمم به آینه افتاد. تا جلوی آینه وایسادم از قیافه خودم ترسیدم. خیلی وقت بود درست به آینه نگاه نکرده بودم و حجم مو های فرفریم، شده بود سه برابر کل کله ام. یه ته ریش زشت روی صورتم در اومده بود و صورتم پر شده بود از جوش های کوچیک و بزرگ.من همیشه یه قانون داشتم و دارم:
《دیر رسیدن، بهتر از زشت رسیدن است.》
پریدم تو حموم، یه صفایی به سرو صورت و مو ها دادمو سریع اومدم بیرون. بعد از استعمال کلی کرم صورت (توصیه الهام بود) بالاخره لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون پی خرید.
توی راه ناخودآگاه از همه فاصله می گرفتم. حتی گوش هام هم احساس سبکی میکردن؛ انگار جای یه چیزی روشون خالیه.
بالاخره خرید ها تموم شد و اولین چیزی که بعد از انداختن کلید و وارد شدن دیدم، بدن الهام بود که بیهوش روی مبل افتاده بود.یکم رفتم جلوتر تا بفهمم چی شده که یه صدایی شنیدم. وقتی برگشتم، مرد تنومند چارشونه ای رو دیدم که از اتاق اومد بیرون...
-اینجا چیکار میکنی؟! اصن تو کی هستی؟
حتی یه تار مو هم روی کل صورتش نداشت برای همین هم قیافش یکم ترسناک بود.
-داستان داره؛ ماشین زمانم خراب شده افتادم توی زمان شما؛ امسال چه سالیه؟!
-هزارو سیصد...
-میلادی!
-دو هزار و بیست و یک.
قبل از کووید ۲۰ یا بعدش؟!
چی؟!
جوابمو گرفتم!
بعد آروم به سمت سالن رفت. دستش رو به سمت زمین گرفت، یه دریچه باز شد و پرید توش و غیب شد. اثری از دریچه هم نموند.
نفسم بالا نمیومد ...
نمیدونم چقدر بیهوش بودم که الهام بیدارم کرد.
نمیدونم چرا ولی صورت اون مرد خیلی شبیه به آقای مرمری بود!!!
ادامه دارد...(شایدم ندارد?)
راستی! این متن یه رمز داره که توی کلمات بلد شده اس! کسی میتونه پیداش کنه؟!