اون روز، مثل هر روز شروع شد. از تخت بلند شدم و طبق عادت، بدنمو کش دادم. از روی میز، دونات نصفه ام رو برداشتم و یه گاز محکم بهش زدم. مزه اش، تکراری بود. همه چی تکراری بود. میز، اتاق، تخت، حتی دونات.
اتاق بزرگی که حتی یه پنجره هم نداشت. همه ی دیوارا، زمین و حتی سقف، به رنگ سفید بود. جالب بود که حتی یه چراغ هم نداشت اما مثل یه روز آفتابی روشن بود. همیشه خدا! نمیدونستم کی شب میشه تا بخوابم. هر وقت خسته میشدم میخوابیدم. یه روز تکراری در انتظارم بود. دفتر طراحیمو برداشتم و یه نگاه به کشوی میز انداختم، تا اون کاست همیشگی رو بردارم و بذارم توی همون کاست پلیر همیشگی تا با آهنگ نقاشی کنم. تنها چیزی که میتونست توی روزمرگی هام تفاوت ایجاد کنه، و البته لذت بخش ترین کاری که میتوانستم انجام بدم، نقاشی بود. من هر چیزی که برای زنده موندن لازم بود داشتم اما، همه چی خسته کننده شده بود. توی چند ده، یا چند صد روز گذشته، هر کاری که میشد رو انجام داده بودم. چیزی درباره بیرون نمیدونستم. اصن نمیدونستم بیرونی وجود داره. هیچی نمیدونستم. هیچی. اگه واقعیت همین بود، باید باهاش کنار میومدم. و اومده بودم. اما خب، خسته بودم. همه چی عادی و کسل کننده بود. تا اینکه اون پاکتو دیدم. خسته شده بودم و رفته بودم روی تخت که بخوابم و چشمم بهش خورد. یه حس ترس و کنجکاوی همزمان بهم دست داده بود. نمیدونستم چیکار باید بکنم. میتونستم ضربان قلبم و حس کنم. ترس، کنجکاوی، ضربان قلب! اینا جدید بودن. بالاخره چیزی پیدا کرده بودم که جدید بود! یعنی کی گذاشتتش اینجا؟ کی میتونست بذاره؟ اتاقی که توش بودم هیچ در یا پنجره ای نداشت! هیجانو توی وجودم حس کردم. یکی از بهترین حسایی که داشتم. تکراری نبود، و این، کافی بود تا برم سمتش و بازش کنم...
پ.ن: یه داستان با تأثیر از یه آهنگ...