به قول اون کسی که همه جملاتشو با آقا شروع میکرد، آقا ما سوار اتوبوس شدیم که بریم سمت آرامگاه فردوسی! یه چند روزی میشد اومده بودیم مشهد و روی ماه ابوالقاسمو نمیدیدیم خیلی قشنگ نمیشد. منم که به قول پدر «همیشه منتظر فرصتم» و تا توی اتوبوس ساکن شدیم، انیمه پلی شد و فرصتی هم فراهم، که رکورد سیزده قسمت در یک روز خودم رو بزنم و الآنم فک کنم بهتره جمله رو تموم کنم?.
همینجوری غرق کریتو و آسونا و شینون بودم که یه سروصدایی از جلوی اتوبوس مجبورم کرد کلّمو از (به قول پدر) اون گوشی کوفتی (!) دربیارمو به جلو نگاه کنم و یه آقای نسبتا جوون و یه آقای نسبتا پیر (!) رو ببینم که به طرز عجیبی داشتن با هم بحث میکردن سر موضوعی که نمیدونم چی بود. آقا (!) بحث بالا گرفت و اون پیرمرده هم شروع کرد به هدیه کردن دست گلی پر از فحش های ناقوسی (دو رکعت نماز میخوانم ویرگول منو بن نکنه قربة الی الله) به اون مرد و جوون هم بیکار ننشسته بود و در جواب هر فحش پیرمرد، یه «خودتی» میگفت که بی شباهت به «آینه آینه (این کلمات با حرکت دست هم همراه هستند)» گفتنای دوران جاهلیت اکثر جوانان سرزمینم نیست. خلاصه که برادرِ کوچیکو دیدم که چون جایی که نشسته بود نزدیک بحث بود چشماش گرد شده بود و معلوم بود که داشت به دایره لغاتش اضافه میکرد. خلاصه که بلبشویی بود! خلاصه کنم، بحث با "پا، دست و اعضای دیگر بدن" در میانی به پایان رسید. البته خاطر نشان کنم کلاغ قصه ما هیچوقت قرار نیست به منزل برسد!
نتیجه اخلاقی: همیشه شب ها مسواک بزنید و سعی کنید از دادن فحش های ناقوسی بپرهیزید!
پ.ن: آقا (!) سفر ما به مشهد ماجرا کم نداشت. برسم تایپ کنم شاید امروز فردا یه پست دیگه منتشر کنم.
پ.نن: ویرگول جان تو رو به هرکس دوست داری قسم نوشتن توی موبایل خیلی باگ داره درستش کن قربون دستت!