آویشَن
آویشَن
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

پایان بهار، آغاز من بود...

امروز چند شنبه است؟

چندم کدام ماه از کدام سال است؟

امروز من چند ساله ام؟

چیزی به یاد نمی آورم جز اینکه؛

امروز اکنون است و اینجا زمین است و من به دنیا آمدم...

پس به رسم عادت، تولدم مبارک...



شاید باورتون نشه ولی، این یه پیش نویس از چند ماه پیش بود. با خودم گفتم روز تولدم منتشرش میکنم. میکنم، ولی یکم هم حرف دارم.

تازگیا خیلی تو ویرگول میچرخم. خیلی. حتی با اینکه شاید کسی فعالیتی ازم ندیده باشه. شاید کسی حرفمو نفهمه، (با اینکه مطمئنم یسریا میفهمن) ولی من الان دنیامو با دنیای اینجا یکی نمیدونم. شاید به بعضیا بر بخوره، ولی من قبلا دنیا رو با عینک ویرگول نگاه میکردم. نمیدونم چرا ولی حس میکنم اینجا خیلی گل و بلبل تر از اون چیزیه که باید باشه. شایدم مشکل از منه. نمیدونم. خیلی از چیزاییو که اینجا میخونمو توی زندگیم نمیبینم. حتی چیزای خیلی ساده.

من خیلی وقته اون طاهای قبلی نیستم. الان که یسری از پستای قدیمیمو میبینم خندم میگیره. نه از اینکه چقدر بد یا بیمزه نوشتم، از اینکه چقدر بچگونه فکر میکردم. کلی پیش نویس دارم. یه لیست بلند بالا از ایده هایی که به هیچ جایی ختم نمیشن. افسرده نیستم. اتفاقاََ احساس خوشحالی میکنم. اما حس میکنم با اومدن توی ویرگول، یه مسئولیتیو قبول کردم و طاهای بالغ به زمان نیاز داره تا خودشو وفق بده. نمیدونم چقدر زمان. اصلا نمیدونم واقعا زمان تاثیری داره یا نه. ولی اینو میدونم که اینجوری نمیشه...



از یک کلمه، تا هزار و پونصد کلمه...

کمال‌گرایی منفییه حس غریبه آشنابلوغ
I like you're eyes they're like the lights I see at night when I wanna die...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید