زندگی ام بد نیست. دیگر وقتی به تو فکر میکنم، آنقدر عذابم نمیدهد. تازگی ها، نقاشی میکشم؛ نقاشی که نه، خط خطی میکنم. حس خوبی دارد. همراه شدن با رنگ ها و طرح ها، روحم را آزاد میکند. اما، وقتی قلم و کاغذ کنارم نیست، افکار به سراغم می آیند.
ببخشید. نمیخواستم ناراحتت کنم.
فقط،
فقط...،
به این فکر میکردم که شاید،
شاید،
چهارده میلیارد سال نوری دور تر،
نسخه ای از من وجود دارد،
که دست تو را گرفته است...
و تو منِ همیشه حسود را خوب میشناسی...