فرج فوده، پرسروصداترین روشنفکر سکولار مصر، خیلی پیش از ابتهال پیشبینی این وضع را کرده بود. نصر بحث دربارۀ بنیادگرایی اسلامی را از زاویۀ تاریخ، فقه و زبانشناسی آغاز کرد، ولی فوده مهندس کشاورزی بود، دانشمندی که با رویکردی روشمند از حکومت سکولار علیه خیزش بنیادگرایی در جامعۀ مصر دفاع میکرد. یک دهه قبل، در سال 1354، در کتابی پرفروش، پیش از سقوط، که مقالۀ سیاسی تند و کوتاه بود، به زیبایی چکیدهای از روندهایی را ارائه کرد که به تب اسلامگرایی در جامعۀ مصر دامن میزدند، جامعهای که پس از شکستهای متوالی و دردناک اعراب در رویارویی با اسرائیل، به دنبال چاره میگشت.
فوده اسلامگرایی در مصر را به سه روند اصلی تقسیم کرد. نخست روند سنتی سیاسی اخوان المسلمین بود که در مصر ریشۀ تاریخی داشت-به نظر فوده ضعیفترین ولی عملگراترین روند بود. پسازآن اسلام انقلابی بود که از ایران الهام گرفته بود، روندی که خواستار سرنگونی کلیت نظامها بود، روند ناجح ابراهیم، عبدالسلام فرج و سایر جوانان مصری در دهۀ 1350. به نظر فوده، این روند از همه خطرناکتر بود ولی وابستگی آن به گروه مشخصی از جامعه (جوانانی که سرشان داغ بود) باعث گسترش بسیار اندک آن میشد. و در آخر، روندی بود که فوده آن را اسلام پولدار، اسلام ثروتمندان نامید-اسلام دلارهای نفتی.
این روند سوم از همه قویتر بود چون، به نظر فوده، ظاهرش امروزی و مدرن بود ولی درواقع حیلهگر بود و بهآرامی به تمام جنبههای جامعه نفوذ میکرد. خشونت را میشد خاموش و جنگجویان را زندانی کرد، ولی وقتی ذهن مردم دستخوش تغییر شود، جبران خسارت نسلها طول خواهد کشید. اسلام پولدار ثروت خود را به رخ میکشید تا راه جدید و مثلاً نیکتر خود را تبلیغ کند: بانکداری اسلامی به راه میانداخت و بعد، از کارمندان زن میخواست که حجاب داشته باشند؛ انتشارات تأسیس میکرد و پولهای هنگفت به نویسندهها میداد، ولی فقط به آنهایی که از دیدگاه مشخصی بنویسند، درکی خاص و انحصاری از دین؛ یا روزنامهنگارهایی را استخدام میکرد که برای نشریاتی بنویسند که عربستان تأمینشان میکرد و در سرتاسر عالم عرب منتشر میشدند، مانند الشرق الاوسط. نویسندهای که بهطور منظم برای این نشریات مینوشت تا 3000 دلار در ماه حقوق میگرفت، بیشتر از حقوق یک سال همین شغل در نشریات مصری. ولی این دستمزد با خطوط قرمز سیاسی، سانسور فکری و خودسانسوری همراه بود، از آن نوعی که ذهنیت جوامع پرنشاط را زایل میکند. به نظر فوده، راهبرد این روند وابسته کردن مردم به دلارهای نفتی بود، گذاشتن امنیت مالی در گروی خدمت به نسخۀ سعودی اجتماع و سیاست.
سال 1369، نزار قبانی، شاعر سوری، در غربت در لندن، شعری شجاعانه و پیشگویانه نوشت، ابوجهل خیابان فلیت را میخرد، که نقد ثروتمندان شبهجزیرۀ عربستان بود که با عبای سفید به لندن آمده و انگار داشتند شهر را صاحب میشدند. ابوجهل در عربی یعنی پدر نادانی، و عنوان شعر قبانی اشارهای به یکی از همعصران پیامبر بود که مشرک بود و در مخالفت با اسلام به جنگ با پیامبر رفت.
قبانی در شعر خود میپرسید: «انگلیس پایتخت خلیفۀ اسلام شده؟ و نفت مثل شاهان در خیابان فلیت راه میرود؟» این شعر، بیشتر، هشداری به روزنامهنگاران و روشنفکران عرب بود که بردۀ اربابان بیفرهنگ نشوند. روشنفکران چپگرا «به لنین پشت کرده و سوار شتر شده»، هرکه میخواهد سردبیری موفق باشد «باید شب و روز زانوی شاهزاده را ببوسد». قبانی از حاکمی ناشناس میخواست که هر چه را میخواهد بگیرد ولی کلام و نوشتار را رها کند:
ای کهن مرد،
بشکه بشکه قلم میخری،
هیچ از تو نخواهیم،
پس هر طور میخواهی به گاییدن کنیزانت ادامه بده،
و هر جور میخواهی به کشتن رعیتت ادامه بده،
و دور مملکت آتش و آهن بکش...
کسی نمیخواهد عبای خلافتت را بدزد،
پس به نوشیدن می نفتت ادامه بده،
ولی فرهنگ و ادب ما را برای خودمان بگذار.
فوده بهشدت از استعمار فرهنگی عربستان در منطقه نگران بود. ولی امواجی که میدید جدا از یکدیگر عمل نمیکردند، موازی یکدیگر بودند. یکدیگر را تقویت میکردند: رفتارها و پندارهای محلی از عوامل جدیدی تغذیه میشدند که جریانهای منطقهای محرک آنها بودند. اعضای اخوان المسلمین از عربستان برمیگشتند و برای تغییر نظام و جامعه از درون تلاش میکردند، که لایۀ دیگری به درک دین و مناسک دینی در وطن هرکدامشان میافزود. جماعت اسلامی و جهاد اسلامی محصول عوامل محلی بودند، یأس از برخورد نرم با قدرتمندان-ولی آنها معتقد به خشونت بودند؛ به افغانستان رفته بودند که بجنگند، همانجایی که پول و نفوذ عربستان هم حاکم بود، و حالا بعضیهایشان به کشور خود برمیگشتند. آن دو روند، اسلام پولی و انقلابی، حالا در مصر باهم ترکیب میشدند.
فوده در حمله به انواع مختلف اسلامگرایی کوتاه نمیآمد. مرد درشتهیکل با صدای رسا و تسبیح کوچک در دست، برایشان رجز میخواند و مسخرهشان میکرد، استدلالهایشان را قدمبهقدم شکست میداد. در بحث تبحر داشت و همیشه آماده بود که آنها را در مصاحبهها و نقدهای بُرَنده شکست دهد. 8 ژانویۀ 1992، درملأعام جلوی پانزده هزار نفر این کار را کرد-نقطۀ عطفی مهلک.
بیست و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب قاهره مناظرهای با حضور فوده و سه سخنران دیگر ترتیب داده بود: محمد خلفالله، که مانند فوده سکولار بود، و دو اسلامگرا. یکی محمد الغزالی، اندیشمند اسلامی مهم و فارغالتحصیل الازهر، که واعظی پرجذبه بود که در دهۀ شصت در دانشگاههای اسلامی مکه و دوحه و الجزایر تدریس کرده بود. دومی، مأمون الهضیبی، در دهههای 1350 و 1360 در عربستان زندگی کرده بود. پسر دومین مرشد عام اخوان المسلمین، حسن الهضیبی، بود و روزی خودش به این مقام میرسید.
حتی بر سر عنوان مناظره هم بهشدت بحث شده بود: اسلامگراها عنوان «مصر، حکومت سکولار یا اسلامی؟» را ترجیح میدادند. میخواستند طرف مقابل را منکر خدا جلوه دهند. نمایشگاه کتاب عنوان دیگری انتخاب کرد: «مصر:حکومت مدنی یا حکومت دینی؟» هرگز در مصر دربارۀ این موضوع مناظره نشده بود. جو سالن پرتنش بود و مردان و زنان حاضر هیجانزده. شعار «اللهاکبر! والجهاد سبیلنا» داده میشد. سالن از جمعیت پر بود و مجبور شدند درهای نمایشگاه را ببندند. داخل دیگر جای نشستن نبود و مردم کنار دیوار و حتی پشت بلندگوها ایستاده بودند. هیچکس به فکر امنیت نبود.
غزالی و هضیبی در دفاع ازآنچه مردمسالاری اسلامی میخواندند استدلال آوردند، حاکمیت تحت شریعت اسلام و در تضاد با استعمار فرهنگی غرب. فوده از مسلمان بودن خود دفاع کرد: «توهین به کمونیسم را میتوانم بپذیرم، توهین به سوسیالیسم را میتوانم بپذیرم، ولی توهین به اسلام را نمیتوانم بپذیرم». پرسید الگوی حکومت اسلامی طرف مقابل کدام است؟ نمونۀ موفقی که وجود ندارد؛ ایران، عربستان و سودان همگی شکست خوردهاند. در ادامه پرسید: این شیفتگی ناگهانی برای داشتن حکومت اسلامی یعنی چه؟ «سیزده قرن [از قرن اول پس از پیامبر] فقط یک درصد مردم حامی حکومت دینی بوده و نودونه درصد حامی همینی بودهاند که ما میخواهیم، که حکومت مدنی است». حتی آن دوران آرمانی و افضل آغاز اسلام هم بینقص نبود، پر از خشونت و دعوا بود. سه نفر از خلفای اول، یاران نزدیک پیامبر که خلفای راشدین (خلفای درست هدایتشده) خوانده میشوند، به قتل رسیدند.
آن زمان، فوده یک دهه بود که خار چشم اسلامگرایان شده بود، از زمانی که با نوشتن پیش از سقوط سرخط خبرها شد. در حال تشکیل حزب سیاسی سکولاری به اسم المستقبل، به معنی آینده، بود که ائتلاف مسلمانان و مسیحیان بود. حالا فوده داشت جلوی چشم عموم مردم مشروعیت اسلامگراها را جروواجر میکرد. وقتش رسیده بود که از شرش خلاص شوند.
حتی جرئت نکردند از روبهرو او را بکشند. عصر دوشنبه 18 خرداد 1371 بود، شش ماه پس از مناظرۀ نمایشگاه کتاب. داشت با پسر و یکی از دوستانش از دفترش در حومۀ مسکونی قاهره خارج میشد. دو مرد بیسواد که هیچوقت با او صحبت نکرده و کتابهایش را نخوانده بودند با موتور از کنارش رد شدند و هفت گلوله به پشتش شلیک کردند. پسر پانزدهسالۀ او را هم زخمی کردند. فقط از دستور اطاعت میکردند. صفوت عبدالغنی پیامی را به وکیلهایش منتقل کرده بود که دو قاتل استخدام کنند، همان کسی که در ماجرای ترور سادات دستگیر ولی هرگز تفهیم اتهام نشده بود.
مصر خشونت سیاسی و ترور دیده بود، ولی این بیسابقه بود: تروریسم فکری. مصر را به لرزه انداخت و عالم عرب را شوکه کرد. حالا تاریخ به پیش و پس از فوده تقسیم میشد. عدالتخواه و روشنفکر شجاع در روزنامهها به شهید ملت تبدیل شد. هزاران مصری در تشیع جنازهاش شرکت کردند. حسنی مبارک نماینده فرستاد؛ وزرا، فرمانداران، مفتیِ مصر، روشنفکران و سفرا همگی در راهپیمایی در قاهره شرکت کردند. عزاداران تابوت را با پارچۀ سبز با گلدوزیِ آیات قرآن در خیابان حمل میکردند و بهآرامی سرود ملی را میخواندند: «وطنم! وطنم! دل و عشق خویش را به تو اهدا میکنم». غم خیلی سریع جای خود را به خشم داد و راهپیماییِ عزا به تظاهرات علیه تروریسم تبدیل شد. شعار دادند: «نه به جهاد و اخوان»، «زندهباد هلال، زندهباد صلیب».
کشور دوپاره شد. خواهر فوده پیش از همه در سخنرانی پس از مراسم غمناک از ته دل فریاد کشید: «چرا کشتنش؟ مسلمان بود! چطور تونستن بهش بگن کافر و از دینش جداش کنن؟ کی بهشون حق داد ما رو به مسلمان و کافر تقسیم کنن؟» دقیقاً همین اتفاق در حال وقوع بود. اسلامگرایان تندرو سنی دیگر در حال تفکیک مردم به مسلمان و نامسلمان، یا شیعه و سنی، نبودند، که تا همانجای کار جان بسیاری را گرفته و اجتماعهای کوچک را با خشونت فرقهای از هم پاره کرده بود. حالا سراغ مردمِ خود آمده و میپرسیدند: مسلمان خوبی هستی؟
اسلامگرایان صلحطلب، یا سیاسی، پس از قتل فوده از خود سلب مسئولیت کردند. اخوان المسلمین ادعا کرد که بخشی از بار بر دوش حکومت است، چون به فوده تریبون داده که «به قلب اسلام خنجر بزند...در دورانی که کل دنیا با جنگ دنبال مسلمانان افتاده، احساسات مسلمانان را تحریک کند». الازهر قتل او را فوری محکوم کرد، ولی پیشتر، از برنامۀ فوده برای تشکیل حزب سکولار انتقاد کرده و آن حرکت را خطری برای امت اسلام خوانده و سکولارهای مانند او را به دشمنی با «هر چه اسلامی است» متهم کرده بود. قاتلهای او بعدها گفتند که الازهر حرفش را زده بود و آنها هم عمل کردند. بالاترین مقام دینی اهل سنت بهوضوح نشان داد که چطور کلمات میتوانند دعوت به قتل باشند.
از آن وحشتناکتر حضور فقیه الازهر در مقام شاهد در دادگاه بود که برای دفاع از قاتلان فوده در تیر 1373 به محکمه آمد. محمد الغزالی، که با فوده در نمایشگاه کتاب قاهره بحث کرده و الهامبخش هزاران اسلامگرا در الجزایر شده بود، از قتل فوده حمایت کرد. استدلالهای او را میشد تا حدی در نظر رئیس الازهر در مورد رشدی هم دید: اجرای حکم اعدام فرد مرتد بر عهدۀ دولت است و باید پس از برگزاری محاکمه انجام شود، ولی چون دولت جلوی فوده را نگرفته بود، حکم را هر مسلمان مؤمنی میتوانست اجرا کند. غزالی بیرحمانه اعلام کرد که مسلمانی که برای اجرای این وظیفۀ مرگبار پا پیش بگذارد مستحق هیچ مجازاتی نخواهد بود. غزالی در سال 1368 جایزۀ ملک فیصل را دریافت کرد، جایزهای که نخستین بار به مودودی، بنیانگذار جماعت اسلامی پاکستان، اهدا شده بود.
حکومت مصر تلاش میکرد که اسلام خشن را از اسلام سیاسی میانهرو متمایز کند، جنگجویان را از واعظان، آنهایی را که میخواستند نظام را سرنگون کنند از آنهایی که از درون کار میکردند، مانند الازهر. ولی خود فوده هشدار داده بود که تلاش حکومت برای آرام کردن تندروها-مثلاً با دادن تریبون بیشتر به آنهایی که به نظر میانهرو میآمدند-عدم تسامح و بازی کردن با آتش را تغذیه میکند.
از اواسط دهۀ 1370، الازهر تحت کنترل امام اکبر الازهر، جاد الحق، درزمینۀ ترویج اسلام محافظهکار و پس زدن ارزشهای سکولار بسیار فعالتر شده بود. پیشتر هم کتابهایی را ممنوع اعلام کرده بود، مانند رمان سال 1345 نویسندۀ برندۀ جایزۀ نوبل، نجیب محفوظ، به نام شناور در نیل؛ ولی حالا مشغول سانسور ادبیات و فیلم و تمام آثار فرهنگی شد. فتواهایی در حمایت از بانکداری اسلامی و ختنۀ زنان و ممنوعیت اهدای عضو و لنز چشم رنگی و بیحجابی صادر کرد.
مدام دربارۀ نفوذ عربستان در این موج جدید گمانهزنی و شایعهپراکنی میشد. رابطۀ عربستان و مصر پر از تناقض بود. دانشگاه الازهر هر چهار مکتب فقه را آموزش میداد و اهمیتشان را یکسان میدانست. بسیاری از استادان و دانشجویان و حتی امام جماعتها از فرقههای صوفی بودند. الازهر هنوز هم وهابیت را انحراف از اسلام واقعی میدانست، ولی امام اکبر الازهر به عربستان نزدیک بود. او هم جایزۀ بینالمللی ملک فیصل را دریافت کرد. افراد پولدار از کشورهای حاشیۀ خلیجفارس به الازهر پول اهدا میکردند و بسیاری از واعظان و پژوهشگران الازهر در مکه تحصیل کرده یا دوره دیده بودند. نفوذ عربستان نامحسوس ولی فراگیر بود. ولی مصریهای وطنپرست بازهم نفوذ عربستان در کشور خود را تکذیب میکردند و تأکید داشتند که در این رابطه مصر نقش آموزگار را دارد، در همۀ سطوح، از جهاد تا اسلام سیاسی، اما همچنان از فساد نشئتگرفته از عربستان در مصر شاکی بودند. عربستان با ثروتی که تازه به دست آورده بود در حال غلبه و متقاعد ساختن دیگران بود. عربستان-زادگاه اسلام-از نعمت نفت هم برخوردار بود: پس شکی نبود که خدا به این کشور لطف دارد؛ بیشک اسلام آنها اسلام حقیقی است.
چنین فکرهایی در ذهن میلیونها کارگر مهاجری بود که در دهۀ شصت از مصر، پاکستان، سوریه و سایر کشورهای اسلامی به این پادشاهی جوان و روبه رشد میرفتند تا شغلی پیدا کنند. در سال 1347، ده هزار مصری در عربستان بودند؛ در سال 1364، این رقم به 1.2 میلیون رسیده بود. بیشترشان از طبقههای پایین و متوسط روبه پایین بودند و از ثروت اربابان سعودی دهانشان بازمیماند. کارگران ساختمانی، رانندگان، فروشندگان، باغبانان و کارگرانِ فصلی در عمل در حال گرداندن کشور بودند و وقتی برای دیدار یا اقامت دائمی به کشور خود برمیگشتند پول و عرف جدید با خود میآوردند. پولشان به خریدن چیزهایی میرسید که قبلاً در دسترس نبود، از تلویزیون گرفته تا ماشین و خانه. پس از فرورفتن در سبک زندگی و جهانبینی سعودی، بسیاری از آنها عادتهای جدید خود را ترک نکردند-عبای سفید، نقاب زنان، نماز سفتوسخت، نفی صوفیان و شیعیان و شفاعت قدیسان. در روستاهای پاکستان، شهرستانهای سوریه یا دهکدههای مصر، کارگران مهاجر که در شبهجزیرۀ عربستان به پول رسیده بودند مسجد میساختند که ثروت و ایمان جدید خود را به رخ بکشند، همراه با انتصاب واعظانی که در عربستان تعلیمدیده بودند. غرق شدن در سبک زندگی سعودی همهچیز را پوشش میداد، ازجمله زنان.
جامعۀ مصر همیشه محافظهکار و سنتی بود، ولی حجاب همهگیر نبود و باعث تنش یا بحث هم نمیشد؛ حکومت نه آن را منع میکرد و نه اجبار. جماعت اسلامی توانسته بود در تبلیغ حجاب در دانشگاهها اندکی موفقیت کسب کند، ولی سال 1357 بود کهموج واقعی حجاب را درست کرد و زنان در پیروی از نمونۀ نیروبخش ایران حجاب به سر کردند تا بهصورت نمادین استعمار و غرب را نفی کنند. در دهۀ1370، موج دوم آمد، که از پول و موعظههای عربستان تغذیه میکرد و بهطور خاص طبقۀ متوسط را هدف قرار میداد. در دهۀ 1350، سی درصد زنان مصر روسری سیاه داشتند؛ در میانههای دهۀ 1370 این رقم به 65 درصد رسید.
حجاب مد شد؛ نشانۀ جایگاه اجتماعی شد. درگذشته مصریهای طبقۀ متوسط و پولدار از اروپا مدهای جدید را میگرفتند. حالا چشمشان به عربستان بود و علاوه بر روسری حتی نقاب هم میگذاشتند، که در مصر پدیدهای بیسابقه بود.
برجستهترین نمود بصری سقوط موج سیاه بر سر مصر حجاب بر سر دهها بازیگر زن محبوب و زیبایی بود که نسلها مایۀ خوشحالی مصری و عرب بودند. یکی پس از دیگری اعلام کردند که به اسلام گرویدهاند. اولازهمه شمس البارودی بود، که نقش زن کارگر را بازی کرد که به دنبال عشقش به استرالیا رفت. بارودی در سال 1361 به حج رفت و وقتی برگشت محجبه بود. به اسلام برگشتنِ او پس از تجربهای بسیار معنوی، استثنا بود. ولی بارودی بهشدت دیگران را تشویق میکرد که توبه کنند و دوران پرگناه بازیگری خود را کنار بگذارند.
یک سال بعد، دهها بازیگر مشهور روسری یا نقاب داشتند و آشکارا پیام خود را در سخنرانیهای مذهبی هفتگی پخش میکردند، که سالن اسلامی نامیده و در خانۀ نخبگان قاهره برگزار میشد. با این سخنرانیها زنان دیگر را، که اطلاعات مذهبی چندانی نداشتند، تحت تأثیر قرار میدادند و به حجاب توصیه میکردند و بین آنها جزوههایی پخش میکردند که بعضی از آنها در ریاض چاپ میشد. برخی از شرکتکنندگان تحت تأثیر ایمان و دستورات آنها در جا حجاب به سر میکردند. با گذر زمان صدها زن در این سالنها شرکت کردند و بیشترشان پیام را بیشتر و بیشتر گسترش دادند. بازیگران «تواب» بسیار آشکار و علنی به ترویج دین مشغول بودند. موردی عجیب بودند، ولی الگوی خوبی برای دیگران شدند.
اثبات نفوذ پول عربستان دشوار بود ولی همه حرفش را میزدند. چندین ستارۀ مصری، ازجمله فاتن حمامۀ ظریف که در فیلم مهم مصر به نام راهحل میخواهم بازی کرده بود، گفتند که بهشان پیشنهاد شد که بازیگری را ترک کنند و حجاب سر کنند و در ازای آن پولهای هنگفت بگیرند، ولی قبول نکردند: یکی از آنها گفت که از بیشترین پیشنهادها یکمیلیون دلار و حقوق ماهانۀ 150000 دلاری بود که مردی مطرح کرد که به ظاهرش میخورد اهل یکی از کشورهای حاشیۀ خلیجفارس باشد.
بازیگران محجبه بهشدت دریافت پول را تکذیب میکردند. ولی با عربستان ارتباط داشتند. بارودی مدتی در جده زندگی کرد و بازیگری دیگر که به تجارت پوشاک اسلامی مشغول بود، همزمان در مصر و جده زندگی میکرد. برخی درازای دریافت دستمزدهای بالا دربارۀ تجربۀ بازگشت به دین و تولد دوبارۀ خود در عربستان سخنرانی میکردند. برخی هم از سر ناچاری و برای حفظ شغل خود به دستوراتشان عمل میکردند: عربستانیها تلویزیونهای ماهوارهای و شرکتهای سینمایی میساختند، بودجۀ فیلمها و سریالها را میدادند، و دلشان نمیخواست زیاد لخت کسی دیده شود. بعضی از این بازیگران تواب شغل خود را بهکلی کنار گذاشتند، ولی باقی محجبه شدند که بتوانند به بازیگری ادامه دهند. عربستان مشتری مهمی برای سینمای مصر بود، و بااینکه در دهههای 1340 و 1350 سعودیها از تماشای بازیگران زن با دامن کوتاه و موهای افشان لذت میبردند، جو و بازار عربستان پس از سال 1357 عوض شده بود. گمانهزنی تمامی نداشت، شواهد متناقض پیدا و به هم ربط داده میشد- ولی هیچ مدرک مستندی وجود نداشت. هیچیک از بازیگران ارتباط با عربستان را بهطورقطع تکذیب یا تأیید نکرد. ولی احتمال نقش عربستان در تأمین مالی این موج جدید سرچشمۀ جوکهای فراوان بود:
ردۀ دوم بیشترین حقوق دریافتی زنان مصر کدام است؟
رقاصهای عربی، چون توریستهای عربستانی اسکناس صددلاری به پایشان میریزند.
ردۀ اول کیست؟
رقاصهای عربی که مسلمان شدهاند، چون اگر دیگر نرقصند شیخهای عربستانی چک هزار دلاری به حسابشان میریزند.
فیلمساز مشهور مصر، یوسف شاهین، اعتقاد داشت که بنیادگرایی دینی در ذات مصر نیست و آن را «موجی سیاه» میدانست که از خلیجفارس آمده: «مصریها همیشه خیلی مذهبی بودهاند، ولی درعینحال عاشق زندگی پر از هنر و موسیقی و تئاتر». اطمینان داشت که هموطنانش توازن میان مدرنیتۀ سکولار و مذهب سنتی را پیدا خواهند کرد.
پیدا نکردند.
ترور فوده نقطۀ آغاز محاصرۀ روشنفکری مصر بود. تا سالها پسازآن، نویسندگان و متفکران سکولار، لیبرال و پیشرو تحت تعقیب، ممنوعیت، آزار و قتل بودند. فهرستی طولانی که شامل روزنامهنگاران، روشنفکران و جراحهای پلاستیک بود. حتی برندۀ جایزۀ نوبل، محفوظ، که سمبل ملی مصر بود و در مصری بودن از رود نیل کم نداشت هم موردحمله قرار گرفت- در مهرماه 1373 دو نفر به او حمله کردند و چاقویی را در گردنش فروکردند. زنده ماند، ولی دستی که با آن مینوشت بهشدت آسیب دید.
خیلی سریع، دین به همهچیز غالب شد. سال 1364، کمتر از 4 درصد از کتابهای چاپشده در مصر مذهبی بود. در سال 1373، این رقم به 25 درصد رسید و در سال 1374، 85 درصد از کتابهای فروختهشده در نمایشگاه کتاب قاهره مذهبی بود. در میانۀ دهۀ شصت، درازای هر 6031 نفر مصری یک مسجد وجود داشت؛ در میانۀ دهۀ هشتاد، یک مسجد درازای هر 745 نفر. راننده تاکسیها کمتر امکلثوم و بیشتر قرآن پخش میکردند. عکسهای خانوادگی از دیوار و طاقچه برداشته و داخل کمد گذاشته شد، بهخصوص عکس مادربزرگهایی که آستینکوتاه و یقۀ باز پوشیده بودند، یا موهای بزرگ مدل دهۀ شصت میلادی داشتند. حیا عرف جدید شد و عکسها ممکن بود باعث شرک شود. متعصبترین تعریف از شرک و «الشرک الاصغر»، همانکه سفانه دحلان در کودکی در جده یاد گرفته بود، به خودآگاه مصریها رسوب کرد، بهرغم تناقضی که با قرنها سنت و هنر و فرهنگ مصر داشت. طراحی از مدل برهنه در کلاس دانشگاه هنر دیگر مال قدیمیها بود. حالا همهچیز یا حلال بود یا حرام. هر ثانیۀ زندگی مردم با دستورات مذهبی اداره میشد، تا رستگاری اخروی حاصل شود. اعتقاد و کردار اسلامگراها، که زمانی در حاشیه بود، به جریان اصلی تبدیل شد.
دههها بعد، وقتی مرجع فرهنگی و مذهبی جدید در جامعه جا افتاد، سخنرانی رئیسجمهور ناصر در سال 1344 در بزرگداشت پیروزی مصر در بحران کانال سوئز دوباره منتشر و بین مردم دستبهدست میشد، و مردم از خود میپرسیدند: «چه بر سرمان آمد؟»-چون در بخشی از این سخنرانی ناصر باخشم از حجاب صحبت کرده بود. ناصر بزرگترین سخنران عالم عرب بود و سخنرانیهایش-که از رادیو پخش میشد-شنوندگان را در سرتاسر عالم عرب میخکوب میکرد، با آن خط سیر نرم از دلگرمی دادنهای حکیمانه تا توضیحات جدی و تا شوخی، همگی به شیوهای آسانفهم و مردمی. ناصر استاد داستانگویی بود.
طبق معمول جلوی جمعیت عظیم طرفداران ایستاده بود، مردان با کتوشلوار و زنان با دامنهای آویزان نشسته و به تکتک کلماتش بهدقت گوش میکردند. به موضوع ضدیت با اخوان المسلمین رسید. بعضی از اعضای اخوان تلاش کرده بودند او را به قتل برسانند و برای همین بهشدت سرکوبشان کرده بود. تعریف کرد که چطور در سال 1332 با حسن الهضیبی، رهبر اخوان المسلمین، دیدار کرده بود. هضیبی چند درخواست مطرح کرد، ازجمله اجباری کردن حجاب. حضار، زن و مرد، از خنده ترکیدند که چه ایدۀ مسخرهای. کسی در جمعیت فریاد کشید که «بذار خودش سرش کنه» که باعث خنده و تشویق بیشتر شد. ناصر گفت به هضیبی توضیح داده که حجاب انتخاب فردی است ولی هضیبی اصرار داشته که ناصر رهبر کشور است و او باید الگو تعیین کند. ناصر ادامه داد: «بهش گفتم، دختری داری که در دانشکدۀ پزشکی درس میخواند، او حجاب ندارد، چرا؟ اگر نمیتوانی یک زن را، دختر خودت را، مجبور به حجاب کنی، چطور از من میخواهی به خیابانها بروم و ده میلیون زن را مجبور کنم حجاب سر کنند؟» به اینجا که رسید، دیگر ناصر هم همراه جمعیتِ خوشحال به خنده افتاده بود.
میراث ناصر و سرکوب اخوان المسلمین جریانی به راه انداخت که دههها بعد نقشی تعیینکننده در ترکیب بنیادگرایی، سلفیگری و وهابیگری در مصر و خارج داشت. ناصر مدرنسازی ملیگرا بود که درعینحال مسلمانی متدین بود و دو بار به حج رفت- هیچکس نمیتوانست ادعا کند که نظرات او دچار فسادِ غربزدگی شده. نظرات او شاید نمود تربیت شهری و نگاه بالا به پایینِ طبقۀ متوسط شهری به طبقۀ روستایی مصر بود، که هنوز جلبیه، لباس بلند سنتی روستاها، را میپوشیدند و زنانشان را مجبور به حجاب کامل یا خانهنشینی میکردند. آنها که به شهر میآمدند آن پوشش را عقبماندگی دهاتی مییافتند و بهجای آن پذیرای مدرنیته میشدند. اسلامگراها ادعا میکردند این نشانۀ فساد و نفوذ غرب است که زنان را به بیحجابی تشویق میکند. ولی این ادعا ناشی از کتمان این واقعیت بود که نماد استقلال مصر از غرب مجسمۀ مشهور زن روستایی بود که به ابوالهول افسانهای تکیه کرده و روسری خود را برمیداشت. این مجسمه که محمود مختار در سال 1299 ساخت تبدیل به استعارهای از استقلال ملی مصر شد و هنوز در کنارۀ نیل، در نزدیکی دانشگاه قاهره، پابرجاست.
روشنفکری مصر تاریخی طولانی داشت که به آنها که در دوران تاریک دهۀ 1370 میزیستند امید روزهای بهتر میداد. آخرین جملۀ فوده در کتاب پیش از سقوط فراخوانی خطاب به سایر روشنفکران بود، که یقین داشت اگر افراد میانهرو بیشتری سکوت خود را بشکنند مصر به راه درست بازخواهد گشت. این کار پیشتر جواب گرفته بود. «گفتوگو تنها راه خروج از این بحران است، چون گاهی کلمه میتواند جلوی گلوله را بگیرد، چون معلوم است که کلمه قویتر است و به قطع ماندگارتر». فوده در تحلیل موشکافانۀ خود میزان تغییر شکل اجتماع اطراف خود را درست برآورد نکرد. باورش به مصر و قلم نتوانست نجاتش دهد.
در چنین جوی بود که نصرِ پژوهشگر در سال 1373، فقط چند سال پیش از مرگ فوده، برای بقای خود و ازدواجش میجنگید. نتوانست تکلیف خودش را بهطور کامل با مصری که عاشقش بود روشن کند، چون میدانست که این مصر آن مصری نیست که در جوانی میشناخت. غربیها نصر و امثال او را که رویاروی اسلامگراها ایستاده بودند افرادی مثل خودشان میدیدند، استثناهایی که ارزشهایشان با غرب مشترک بود. نصر از این طرز تفکر بدش آمد-غربیها عمق مصری بودن او را درک نمیکردند. قصۀ نصر داستان نخبۀ مصری سکولار و غربی نبود که راه و روش روستاییها را کنار گذاشته است. نصر روستازاده بود، مردمی و مصری؛ آب نیل در رگهایش جاری بود.
در روستاهای کوچکی مانند زادگاه نصر، قُحافه در شهرستان طنطا، هنوز امکان مدارا وجود داشت. مردم روستا همه متدین بودند، چه مسلمان و چه مسیحی. مدارا کردن برای آنها اکتسابی نبود، شیوۀ زندگیشان بود. پدر نصر دوستی عجیب در روستایی دیگر داشت، یک مسیحی قبطی که برای کار به قحافه آمده بود. سالها مهمان خانوادۀ نصر بود و پس از مرگ در قبرستان خانوادگی آنها دفن شد. برای کسی مهم نبود که مسیحی است.
در قحافه مدرنیته امکان حضور در کنار دین را داشت. پدر نصر که بقال بود پسرش را به مدرسۀ روستا فرستاد که خواندن و نوشتن، جبر و قرآن بیاموزد. نصر در هشتسالگی قرآن را حفظ بود. پدرش برای پسر ارشد خود آرزوهای بزرگ داشت: میخواست نصر تعلیمات دینی را ادامه دهد و شیخی مانند محمد عبده شود، که در قرن 19 میلادی تفکر مدرن اسلامی مصر را بنیان گذاشت. ولی نصر خیلی زود شیفتۀ متفکر اصلاحطلب دیگری شد: طاها حسین، اثرگذارترین روشنفکر آن نسل و طلیعهدار نوزایی فکری مصر، رئیس نابینای دانشگاه ادبیات عربی. طاها حسین در روستایی در شمال مصر بزرگشده بود و توانست به استادی کلاسهای الازهر و سپس سوربن پاریس برسد، جایی که با زنی فرانسوی ازدواج کرد و به مصر برگشت. حسین هم بر این عقیده بود که قرآن سرشار از استعاره و تمثیل است، و بااینکه پر از واقعیتهای تاریخی هم هست نباید آن را تحتاللفظی تعبیر کرد. حسین هم به ارتداد متهم شد. بحث میان تفسیر مدرنیست یا تحتاللفظی اتفاق تازهای نبود-فرقش در آخرش بود.
حسین برعکس فوده و نصر بارها رودرروی اسلامگراها ایستاده و پیروز شده بود، همیشه. وقتی در سال 1308 زنان توانستند حق ورود به دانشگاه را بگیرند، چند سال بعد «متحجرهای مذهبی تلاش کردند آنها را بیرون کنند، ولی مردهای دانشگاهی مقابله کردند و تظاهرکنندگانی که به دانشکده یورش برده بودند را پراکنده کردند». حسین دانشجوها را برای حمایت از تحصیل زنان بسیج کرده بود، مانند فرماندهی نظامی که در دفاع از «آرمان عدالت» به جنگ میرفت و مانند «دریای خروشان» بود که «با انداختن چند ریگ در آن» نمیشد جلواش را گرفت.
وقتی به حسین اتهام ارتداد زدند، مجبور شد چند سال دانشگاه را ترک کند، ولی وقتی برگشت دانشجوهایش تا دفترش او را روی شانههایشان بردند. دستآخر در دهۀ 1330 وزیر آموزش و حتی نامزد جایزۀ نوبل ادبیات شد. هنگام مرگ در سال 1352 وی را چهرۀ مهم نوزایی فکری کشور خواندند.
نصر که تمام این سالها آرزو داشت جا پای حسین بگذارد، شاید امید داشت که مثل حسین دستآخر معلوم شود که حق با اوست. ولی موج عظیم بنیادگرایی آمده بود و پناهگاهی برای نصر وجود نداشت. نصر بعدها دربارۀ این دوره گفت: «طاها را افراد بیرون دانشگاه به ارتداد متهم کردند و دانشگاه از او دفاع کرد. ولی من از داخل دانشگاه به ارتداد متهم شدم، و بعضیها بیرون دانشگاه از من دفاع میکنند. هیچوقت به طاها حسین نگفتند کافر. بهخوبی میتوانیم ببینیم که مفهوم ارتداد و کفر چطور به داخل دانشگاه منتقلشده است».
بهار سال 1374، ابتهال و نصر دیگر خسته شده بودند. اکثر مواقع در آپارتمان حبس بودند و افسرهای مسلح بیرون نگهبانی میدادند. ابتهال انگار ده سال پیر شده بود؛ چشمهایش پف کرده بود. گردنبندی با عکس نصر به گردن داشت. دیگر برایش فرقی نمیکرد اگر اسلامگراهای تندرو آنها را میکشتند، چیزی درونش مرده بود.
تیرماه آن سال ملغمهای از تناقضها و شکستها بود. دانشگاه قاهره بهرغم جنجالها نصر را به استاد تمام ارتقا داد. همۀ حسهای خوب کوتاه بود. 24 خرداد، دادگاه تجدیدنظر قاهره حکم داد که نوشتههای نصر به معنی ارتداد اوست و درنتیجه ازدواج او با ابتهال باطل است. اسلامگراها توانستند از رویۀ حقوقی سوءاستفاده کنند. میدان جنگ را از مسجد به دادگاه بردند و اولین پروندۀ بزرگ خود را پیروز شدند. مصر نخستین نمونه برای پیروی دیگران را ایجاد کرد.
شیخ یوسف البدری از وکلای اسلامگرایی بود که از نصر شکایت کردند. او هم مانند شاهین واعظ مسجد بود، ولی در مسجدی کوچک در یک محلۀ معمولی. با نهایت خشم دربارۀ این پژوهشگر حرف میزد: «این دین یکسوم جمعیت جهان است! چطور میشود به اسلام حمله کرد و ادعای مسلمانی داشت؟» مؤمنین، که به صد نفر هم نمیرسیدند، به خطبه گوش میکردند و البدری فردای اعلام حکم از عصبانیت داشت منفجر میشد. این حکم کافی نبود، نصر مرتد بود و جزای ارتداد مرگ است. بدتر از آن، ایمن الظواهری از سودان، جایی که با بنلادن مشغول بود، ناگهان سروکلهاش پیدا شد و فَتوا داد که کشتن نصر وظیفۀ تمام مسلمین است.
اول مرداد 1374، ابتهال و نصر با هواپیما وطن خود را ترک کردند و به اسپانیا و سپس به لایدن در هلند رفتند، دانشگاه لایدن به او پیشنهاد کرسی مطالعات اسلام و عرب داده بود. ظرف چند ماه، کتابهایش از دانشگاه قاهره حذف شد. در غربت، نصر و نوشتههایش کمکم از ذهن مصریها خارج شد، مانند نام و میراث فرج فوده، محمود مختار، طاها حسین، محمد عبده و بسیاری دیگر که نمایندۀ دورانی بودند که قاهره و مصر مرکز فرهنگ اعراب بود و آنها رهبر نوزایی فکری منطقه محسوب میشدند. سالها نصر در فراق وطن سوخت. خواب مصر را میدید. ولی بیش از یک دهه طول کشید تا دوباره رود نیل را به چشم ببیند.
شهریور 1372، وزیر کشور مصر، حسن الأفی، از عملیات قتلِ جهاد اسلامی جان سالم به دربرد. هدف بلندپایه و شیوۀ این عملیات باعث شد به سرخط مهم خبرها تبدیل شود. ظواهری سلاح جدیدی را تصویب کرده بود: انتحاری. فقه اهل سنت درزمینۀ خودکشی از شیعیان هم سختگیرتر است. ولی همانطور که انقلاب ایران به بنیادگراهای سنی ایدههای جدید داده بود، اقدامات گروههایی مانند حزبالله لبنان هم باعث رقابتی مرگبار شده بود. حملۀ انتحاری به پادگان نیروهای دریایی آمریکا در سال 1362 هدفی کلیدی را محقق کرده بود: سربازان آمریکایی لبنان را ترک کردند. فلسطینیان در سال 1366 در غزه و کرانۀ باختری قیام کردند، پس از بیست سال اشغالگری اسرائیل، دستگیری بیدلیل و مصادرۀ زمینهایشان. نه امیدی به آزادی بود و نه صلح. انتفاضۀ نخست فلسطین جنبش مردمی و خودجوشی بود که پس از شش سال اعتراض دستهجمعی نتوانست بهجایی برسد. مذاکرات صلح که در سال 1370 در مادرید و سپس اسلو آغازشده بود فقط اندکی پیشرفتِ بسیار کُند و نامحسوس در پی داشت. بدین ترتیب بود که، چند ماه قبل از فتوای ظواهری و ترور الأفی، مبارزان فلسطینی در کرانۀ باختری حملۀ انتحاری را امتحان و رستورانی در شهرک یهودیان میهولا را منفجر کردند. آن حمله زیاد در اخبار منعکس نشد. ولی فلسطینیها به عملیات انتحاری بیشمار علیه اسرائیلیهای نظامی و غیرنظامی در اراضی اشغالی و داخل اسرائیل ادامه دادند. اما جدا از مبارزه با اشغالگری، فتوای ظواهری در جایز دانستن حملۀ انتحاری راه بسیار خطرناکی را باز کرد. به ده سال نکشید که ظواهری و بنلادن به نوزده انتحاری مأموریت دادند که چند هواپیما را بدزدند و در آمریکا به چند ساختمان بکوبند.