اواخر اسفند 1381، چند روز پس از آغاز عملیات بمباران «شوک و تحیر» آمریکا که پیشدرآمد اشغال زمینی بود، رژیم صدام فرصت را مغتنم شمرد که دهها زائر کربلا را پیش از عاشورا دستگیر کند. سپس ناگهان مجسمههای صدام سرنگون شد و دیکتاتور فرار کرد. اواسط اردیبهشت، صدها هزار شیعه از کربلا به سرتاسر عراق پیادهروی کردند تا اربعین، چهلمین روز سوگواری شهادت امام حسین، را برگزار کنند. پایان شهادت خود را جشن میگرفتند. در عراق، در سرزمین ایثار امام حسین، آیینهای محرم همیشه پرشورتر از باقی جهان اسلام برگزار میشد. مردان، زنان و کودکان روزها پیاده میرفتند و برخی چهاردستوپا خود را حرم میرساندند. پرچمهای سبز یا سیاه تکان میدادند، آرام و موزون به سینه میکوبیدند، دست راست خود را بالا و پایین تاب میدادند و کوب. بالا، پایین، کوب. برخی با زنجیر به پشت خود میزدند. این آیین خیرهکننده درعینحال بیعتی دوباره با مذهب تشیع و نمایش قدرت شیعیان در عراقِ جدید بود. سالبهسال، کربلا نفرات بیشتری را به خود جذب میکرد، میلیون به میلیون، تودۀ انبوهی از جمعیت که به پنج برابر حجاج سالانۀ مکه رسید. درهای نجف و کربلا حالا برای جهانیان باز شده بود، یا دستکم برای آنهایی که جرئتِ سفر به کشوری را به خود میدادند که هنوز تحت اشغال بود و بهسوی خشونت میلغزید. اولین زائران عراقیهای خارج نشین بودند و بعد ایرانیها. ایرانیها با اتوبوسهایی که یک راهنمای رسمی داشت از مرز رد میشدند. مردهایشان آنقدری سن و سال داشتند که جنگ ایران و عراق را یادشان باشد و سرودی که پانزده سال پیش تا خط مقدم همراهشان بود:
از سر و جان بهر فتح نینوا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر
خانه از دشمن بگیر
بهر پیروزی از کربلا باید گذشت
[این نوحۀ صادق آهنگران با حذف «آزادی قدس» از زیرنویس در مستندی از شبکۀ پیبیاس پخش و مرجع نویسندۀ کتاب شده است]
حالا، برخی از عراقیهایی که مجبور به ترک وطن شده بودند به کربلا و موطن خود برمیگشتند که علاوه بر زیارت، به هدفی برسند که در دهۀ شصت میخواستند همراه با ایرانیان محقق کنند. آیتالله حکیم، رهبر شورای عالی انقلاب اسلامی به نجف برگشته بود. همچنین همکاران رزمندۀ او، هادی الأمیری و سپاه بدر. حکیم گویی نظرات خود را معتدلتر کرده بود: به همکاری با آمریکا تن داده بود و توصیه میکرد که فعلاً با اشغال کنار بیایند. بالاخره، بازگشت پیروزمندانۀ او بدون آمریکا ممکن نبود. خواستار اتحاد بود.
کمی پس از امامت نماز جمعۀ 7 شهریور 1382، آیتالله حکیم از مرقد امام علی در نجف خارج و از ایوان صحن جنوبی به خیابان وارد شد. با عبا و عمامۀ سیاه سوار ماشین شد. ناگهان، روز به شب تبدیل شد. مردم شنوایی خود را برای مدتی از دست دادند. از آسمان خون، دمپایی، میوۀ خشک، اعضای بدن، آبنبات و تکههای آجر بارید.
کسی فریاد کشید: «سید مرده. سید را کشتند.»
انفجار ماشین بهقدری قوی و به حکیم نزدیک بود که شاهدان گفتند بدنش بهکلی در هوا ناپدید شد. گودالی یک متری در زمین ایجاد شد. مرقد آسیب دید. بازارچهای دوطبقه در آن نزدیکی با خاک یکسان شد. نودوپنج نفر کشته و حدود پانصد نفر زخمی شدند. در نزدیکترین بیمارستان بلبشویی بود از اقوام مجروحان که در راهروها و سالنهای انتظار جمع شده بودند. عدهای مرد جوان با پیراهن اتوکشیده، بیسیم و کلاشنیکف براق آمدند و مشغول برقراری نظم شدند. رئیس آنها مشخص بود: مردی پنجاه و اندی ساله، با شلوار خاکستری و پیراهن سفید. به پرستارها گفت اگر لوازم کم دارند بگویند، دکترهای مستأصل را دلداری داد. مثل مقامات دولت عراق رفتار میکرد. عربی حرف میزد، ولی با لهجهای غلیظ: ایرانی بود و مردان جوان از سپاه بدر بودند. برخی از همکارانشان در میان زخمیها بودند، شاید محافظان حکیم بودند. مرد ایرانی فرمانده آنها بود، بهاحتمالقوی عضو سپاه پاسداران. به دکتری عراقی دلداری میداد که مدام میپرسید چرا کسی باید چنین کاری بکند؟
مرد ایرانی جواب داد: «نمیفهمی؟ بهمان اعلام جنگ کردهاند».
انگار حس میکرد یا میدانست که این قتل کار مقتدی یا دیگر شیعیان نیست، کار سنیهاست. و نه حکومتی سنی که با اعدام غیرقانونی شیعیان را سرکوب کرده باشد، نه-این کار جنگجویان سنی، قاتلان فرقهای، ضدشیعهها بود....این جنگ بود. همچنین، از حملۀ وهابیها به کربلا در سال 1180، این نخستین بار در عالم عرب بود که مبارزان سنی بهطور مشخص بهقصد کشتن شیعهها حمله میکردند. در پاکستان، کشتار فرقهای با قتلعام 1366 ضیا در مرز افغانستان آغاز شده بود، وقتی دیکتاتور پاکستانی جنگجویان سنی را به روستاهای شیعه فرستاد. از پیشاور تا عراق، نفرت و خشونت فرقهای مرحلهبهمرحله خشنتر شده بود و در ذهن مردانی جا خوش کرد که هرکدام میخواست از استاد خود جلو بزند.
حملهای که آیتالله حکیم را کشت کار ابو مصعب الزرقاوی بود، دستپروردۀ ابو محمد مقدیسی، نظریهپرداز اردنی که مدتی در پیشاور بود و رسالههای ضدعربستان او الهامبخش اولین بمبگذاریهای عربستان در دهۀ 1370 شده بود. ابو مصعب الزرقاوی اسم مستعار احمد فضيل الخلايلۀ اردنی بود که از دبیرستان شهر زرقا ترک تحصیل کرده و از لاتبازی و تولید مشروب خانگی به جبهۀ جنگ افغانستان در اواخر دوران اشغالگری شوروی رسیده بود. سپس در زندان اردن در سال 1371 با مقدیسی آشنا شد و با حمایت او به رهبر و عضوگیر موفقی تبدیل شد. پس از حبس، در سال 1378 به افغانستان برگشت و با سرمایۀ القاعده گروهک تروریستی خود را ایجاد کرد. زرقاوی یاغی بود و اوایل از بیعت با بنلادن سر باز زد، ولی القاعده وی را راهی خوب برای نفوذ بالقوه به برخی کشورها یافته بود. پس از یازده سپتامبر و حملۀ آمریکا به طالبان، زرقاوی از ایران به شمال عراق فرار و در تابستان 1381 اردوگاه گروهک خود، انصار الأسلام، یاران اسلام، را برپا کرد. نام زرقاوی را بهجز برخی تروریستها، هیچکس نشنیده بود. ولی در 16 بهمن 1381 به شهرت جهانی رسید.
وزیر خارجۀ آمریکا، کالین پاول، در سازمان ملل مشغول ارائۀ دلیل برای برکناری صدام بود. دولت آمریکا تمام بهانهها و ابزارهای ممکن را برای توجیه جنگ به کار گرفت: سلاحهای کشتارجمعی عراق، مردمسالاری در خاورمیانه، و حالا، ارتباط صدام با القاعده. پاول گفت: «عراق امروز پناهگاه شبکۀ تروریستی مهلکی به رهبری ابو مصعب زرقاوی است، که همکار و متحد اسامه بنلادن و فرماندهان القاعده است». چهرۀ ریشوی زرقاوی در نمایشگر بزرگ به نمایش درآمد. پاول مدعی شد که القاعده و صدام از طریق زرقاوی مشغول همکاری هستند. دریکی از سخنرانیها، پاول بیستویک بار نام زرقاوی را آورد. از دیکتاتور سکولاری مانند صدام بعید نبود که از دین یا اسلامگراها در راستای اهداف خود استفاده کند، ولی هیچ ارتباط رسمی بین القاعده و رژیم عراق وجود نداشت. زرقاوی به عراق نرفته بود که به صدام کند، بلکه به دنبال اهداف جهادی خود بود. و آمریکاییها تازه تمام موانع راه رسیدن او به بغداد را برایش هموار کرده بودند.
با آغاز کارزار نظامی آمریکا، مردان جوان جلوی سفارت عراق در دمشق، در نزدیکی سفارت آمریکا، صف کشیدند. از الجزایر، اردن و عربستان آمده بودند که شاید بتوانند در تکرار جهاد افغانستان یا چچن شرکت کنند، ولی این بار جهاد علیه بزرگترین کفار بود- آمریکاییها. سوریها هم آمدند. در سفارت عراق، به همۀ آنها پاسپورت تقلبی دادند که راحتتر از مرز عبور کنند. سوار اتوبوس شدند و از مرز عراق گذشتند، آمادۀ جنگ و مرگ. مقامات سوری، ازجمله مفتی اعظم، بهطور علنی این جهاد را تبلیغ میکردند، به امید اینکه آمریکاییها به باتلاقی بیفتند که دیگر وقت برای سرنگونی باقی دیکتاتورها برایشان نماند. عراق بستری مناسب برای مبارزۀ سنیها بود، حتی بیشتر از آنی که زرقاوی رؤیایش را داشت.
عراق که تمام دهۀ 1370 را تحریم و جدا از دنیا بود، در خود فرورفت. سرزمین باغ عدن و گهوارۀ تمدن و یکی از عجایب هفتگانه، باغهای معلق بابل؛ کشور اولین وزیر زن عرب در سال 1338، با برابری حقوق زنان در قانون اساسی سال 1349؛ زادگاه معمار نامی، زها حدید؛ کشوری که هنرمندان آکادمی هنرهای زیبای آن شاهکارهای برهنه میکشیدند-آن عراق دیگر وجود نداشت. قحطی، زیرساختهای فرسوده، نرخ فزایندۀ مرگومیر اطفال، هزاران پناهجو در خارج- دهۀ 1370 کشور را از تو خالی کرده بود. ناچاری مردم را بهسوی ایمان میبرد، و در عراق ملت دستهدسته به مسجدها میشتافتند و زنان بیشتر و بیشتر محجبه میشدند.
صدام مُدها را تشویق و کنترل میکرد. صدامی که سیگار برگ میکشید و مشروب موردعلاقهاش شراب ماتئوس روزِی بود، راهکارهای مختلفی را برای تظاهر به مسلمانی امتحان کرد. در دهۀ شصت، برای رد اتهامهای ایران، همایش مردمی اسلامی را با کمک عربستان برگزار کرد. در جنگ کویت سال 1370 و پسازآن، صدام تلاش کرد خود را رئیسجمهور معتقدی جلوه دهد که با کفار غربی مبارزه میکند. ولی صدام نگران بود: نفوذ سلفیها را حس میکرد و از ارتباط برخی از آنها با دشمن جدیدش، عربستان، میترسید. اطلاعات عراق تلاشهای روحانیت عربستان برای صدور پروپاگاندای وهابی به کشور را ثبت کرده بود. سال 1372، برای آرام کردن مردم و همچنین پیشگیری از گسترش وهابیت در عراق، کارزار ایمان را آغاز کرد که اسلام مورد تأیید حکومت را ترویج کند.
دروس دینی در مدرسهها اجباری، الکل ممنوع، قرآن بهطور گسترده چاپ، و مسجدهای بیشتری احداث شد. با شلوغتر شدن مسجدها، افسران اطلاعاتی مأمور کنترل روحانیها و پیروانشان شدند. اکثر روحانیها سلفی بودند، جریانی که از سال 1357 جلوی چشم صدام مدام در حال رشد بود.
صدام در آن سال اعضای گروه موحدون را مدت کوتاهی زندانی کرد، گروه سلفی افراطی که از وهابیت الگو گرفته بودند. برخی از اعضای کلیدی آن ارتشی بودند. با اخراج از ارتش، به زندان ابوغریب افتادند و با اسلامگراهای همفکر خود آشنا شدند. در میانۀ دهۀ شصت آزاد شدند و شروع به ترویج و عضوگیری در مسجدهای سرتاسر کشور کردند. کسانی که به شیخ بن باز سعودی «شیخ پدر» میگفتند و جهیمان القطیبی را میستودند به حج رفتند و رسالههای وهابی آوردند. پس از سال 1372، از کارزار ایمان در راستای اهداف خود استفاده کردند. افکار تند خود را مسکوت نگه داشتند و خود را خادم حکومت و آمادۀ کمک به اسلامِ صدام جلوه دادند. کمکم بسیاری از افسران ارتش و اعضای حزب بعث، خسته از سالها جنگ، به مسلمانان سفتوسخت تبدیل شدند. برای خبرچینی مدام به مسجد میرفتند، ولی کمکم سلفیگری به مغزشان رسوب کرد.
برخی موحدون و سلفیهای عراق فقط به ترویج اسلام مشغول بودند، ولی برخی گرایشهای خشونتطلبانه داشتند. گروهکهایی زیرزمینی تشکیل شد که رسالههای جهاد، مانند نوشتههای المقدیسی، در آنها میچرخید. حوالی سال 1378، صدام از ترس اینکه مُدِ اسلامیسازی از دستش خارج نشود، دهها نفر را اعدام و صدها نفر را زندانی کرد. فروشندهها، افسران پلیس و ارتش از روستاها و شهرهای دورافتاده در زندان باهم دوست شدند و شبکۀ سلفیگری را گسترش دادند. مهرماه 1381، صدام صدای طبل جنگ را شنید و زندانها را تخلیه کرد. کلکی که تمام دیکتاتورها سوار میکنند: خرابکاری پیشدستانه. اگر نمیتوانست در قدرت بماند، بذر آشوب میکاشت که هیچکس دیگر هم نتواند حکومت کند. تروریستهای سلفی حالا افسار پاره کردند. وقتی زرقاوی به عراق رسید، فکر میکرد به کشور کفار سکولار آمده، یا حداقل باید اول بهزحمت سلفیگری را ترویج کند تا بتواند عضوگیری را آغاز کند. ولی بهجای آن، با کشوری روبهرو شد که شبکۀ مفصل سلفیها تا ردههای بالای حکومت نفوذ کرده بود. کارزار ایمان صدام بستری شد برای همخوابگی سلفیگری و ملیگرایی، مولود عجیب و غیرمستقیم رقابت ایرانی و عربستان که در سالهای پسازآن به تشکیل دولت اسلامی عراق و شام کمک میکرد.
در آشوب پس از سقوط رژیم در سال 1382، سلفیهای متعصب با سربازان و افسرانی وجه اشتراک پیدا کردند که پس از انحلال ارتش چهارصدهزارنفری عراق توسط آمریکا از کار بیکار شده و ناراضی بودند. بعد، جنگجوهای عربی که با اتوبوس به عراق آمدند هم به آنها اضافه شدند. قیام سنیها برای ضدیت با سربازان آمریکا به راه افتاد. سیاستگذاران واشنگتن سالها وقت تلف کردند و بخت بهبودی کوتاهمدت عراق پس از دیکتاتوری از میان رفت. بیش از نیم میلیون عراقی کشته شدند. بیش از چهار هزار سرباز آمریکایی کشته و نزدیک به چهل هزار نفر زخمی شدند. انشعابها و رقابتها شکل گرفت، جنگهای خیابانی و ماشینهای بمبگذاریشده. بعضی فقط میخواستند با اشغالگری مقابله کنند و برخی فرصتی برای تشکیل حکومت اسلامی میدیدند-حکومت اسلامی سنی که زخم عمیق قدرت گرفتن شیعیان و ایران در عراقِ پساصدام را التیام بخشد. اخبار از خیزش شیعیان پر شد. جنگجوهای سنی بهشدت پرشمار شدند. دهها مرد جوان سنی به مبارزه پیوستند، تازهترین نسل «کاروان شهدا» که از عبدالله عزام و بنلادن در پیشاور آغاز شده بود.
در چند سال اولِ پس از اشغال، بیش از نیمی از جنگجوهای خارجی در عراق زادۀ عربستان بودند و تروریستهای سعودی بیش از تمام ملیتهای دیگر عملیات انتحاری انجام دادند. با اینکه رقم سرانه نسبت به جمعیت عربستان ناچیز بود، در نسبت به سایر کشورها بهقدری زیاد بود که واشنگتن مستأصل شد و به ریاض گله کرد که باعث ناکامی بازسازی عراق شده است. آمریکا عربستان را متهم کرد که نتوانسته جلوی سیل جنگجوها و تأمین مالی گروههای مسلح از خاک عربستان را بگیرد. عربستان سفر شهروندان خود به عراق را بهکلی تکذیب کرد.
عربستان بهطور غیررسمی ناراحت نبود و، مثل همیشه، امکان تکذیب را برای خود باز میگذاشت؛ حکومت چیزی را سازماندهی نمیکرد. ولی اشخاص سعودی پول اهدا میکردند، همانطور که در جنگ افغانستان کرده بودند، و کسی به واعظان عصبانی کار نداشت که برادران خود را به جنگ با کفار در عراق میخواندند. در سرتاسر عربستان، مردم با هیجان داستانهایی را که از خط مقدم شنیده بودند برای هم تعریف میکردند. یادبودهای شهدای دلیر در اینترنت موج میزد. عربستان برای مدتی چشمپوشی کرد؛ بد هم نبود که جوانهای تندوتیز در این برهه داشتند به عراق میرفتند و کشته میشدند. آغاز مبارزه در عراق با موج نخست بمبگذاری در مجتمعهای مسکونی ریاض در سالهای 1382 و 1383 مصادف شده بود. عراق سوپاپ اطمینانی خوب بود.
سعودیها به آمریکاییها هشدار داده بودند که عراق را اشغال نکنند، چون به سود هیچکس نیست و باعث خیزش دوبارۀ بنیادگرایی میشود و دامن آمریکا و اروپا را خواهد گرفت. گفتند عراق را نباید تخریب کرد، ولی درواقع نگران عراقی بودند که شیعیان در آن حاکم باشند و ایران حرف آخر را بزند. قیام سنیها پادزهری کشنده بود.
سوم اسفند 1384، پنج دقیقه به هفت صبح، چند انفجار عظیم سامرا را به لرزه انداخت. دو مسجد مشهور هزارساله در این شهر بود: یکی با منارۀ مخروطی خاص و پلکانی بیرونی که پنجاه متر دور آن بالا میرفت، و دیگری با گنبد طلا. سامرا، که فقط یک ساعت از بغداد فاصله و در کرانۀ شرقی دجله قرار دارد، لایهلایه تاریخ هزاران سالۀ کل بشریت از دوران بینالنهرین را در خود داشت. پیش از انتقال به بغداد در سال 271، خلفای عباسی مدت کوتاهی در سامرا پایتخت مجلل خود را ساخته بودند. ولی شهرسازی و معماری سامرا درگذر زمان تغییر نکرد- نمونهای نادر از پایتخت اسلامی قدیم که تا دوران معاصر دستنخورده باقیمانده بود. پیشینۀ همزیستی فرقههای گوناگون نیز به قرنها قبل میرسید.
منارۀ ملویه بخشی از مسجد اصلی شهر بود که خلفای عباسی ساخته بودند. منارۀ این مسجد سنی، در شهری با اکثریت اهل سنت، آن صبح هنوز پابرجا بود. ولی درون مسجد عسکری، با گنبد طلا، خاک و آوار همهجا را گرفته بود، تیرهای فولادی بیرون زده و آسمان آبی را میشد از سوراخهای بزرگ ایجادشده در گنبد دید. پیکر امامان دهم و یازدهم شیعیان در این مسجد قرار داشت و جایی بود که آخرین امام، مهدی، به غیبت رفت. میراث معنوی مسجد بیش از هزار سال ادامه داشت و آن را به یکی از مقدسترین مکانهای شیعیان تبدیل کرده بود. ولی مسجد عسکری بخشی از تجربۀ جمعی شهر بود: روحانیان سنی قرنها از این مسجد مراقبت کرده و سنیهای سامرا، مثل شیعهها، به آن قسم میخوردند. خانوادههای سنی شجرهنامۀ خود را باافتخار به امامان شیعه متصل میدانستند-تعلق فردی به تشیع یا تسنن با گذر زمان عوض میشد، ولی اشتراک هویتی باعث تداوم میراث غنی بود.
یکی از این خانوادهها، خانوادۀ طبقه متوسط بدری بود. پدر متدین خانواده قرائت قرآن تدریس میکرد. بعضی از عموها کارمند حزب بعث بودند. یکی از پسرها، ابراهیم عواد ابراهیم البدری، سرگروه بچههای قاری محله بود. البدری در سال 1375 در دانشگاه اسلامی صدام ثبتنام کرد و کارشناسی ارشد گرفت. عاشق فوتبال بود ولی تحملش مدام کمتر و تعصب مذهبیاش بیشتر میشد. پس از اشغال عراق، آمریکاییها او را به زندان انداختند ولی دیدگاههای جهادی خود را بروز نداد و سریع آزاد شد. در زندان با جهادیهای دیگر و افسران نظامی ناراضی بیشتری آشنا شد. سپس به القاعدۀ عراق وصل شد و از این طریق به مأموریت در سوریه فرستاده شد. در دمشق، دکترای مطالعات اسلام گرفت. تمام اینها ظرف چند سال، وقتی جایگزین زرقاوی شد، به کارش آمد و بانام مستعار ابوبکر البغدادی مأمور برپایی حکومت اسلامی در عراق شد.
ماجراهای غمبار جادویی و افسانهای زادگاه بدری، سامرا، هزاران سال ماندگار شده و از منطقه فراتر رفته است، از کُتّابِ سلیمان در تلمود بابِلی تا انتصاب در سامرای جان اُهارا-از بهترین رمانهای مدرن زبان انگلیسی- و حکایت نوکر تاجر در نمایشنامۀ سال 1312 سامرست موام، شپی. حکایت سامرا همیشه یکسان است: مردم برای فرار از چنگ مرگ به سامرا میروند، ولی میبینند که راه فراری از این شهر نیست و مرگ تا سامرا به دنبالشان آمده است.
در آن صبح سوم اسفند 1384، زن عراقی جوانی عزم سفر از بغداد به سامرا را کرد. اطوار بهجت نترس بود، ولی بیاحتیاط نبود. مرزها را یکی پس از دیگری شکست، آرام ولی قاطع، تا به یکی از سه زن اتاق خبر الجزیره در بغداد بدل شد، جایی که بیش از صد مرد کار میکردند. سپس به شبکۀ العربیه رفت. این زن سیساله با لبخند شیرین خود عاشق روسریهای رنگارنگ و مدر روز بود، که اغلب با گرهای بزرگ در کنار سرش میبست، مانند رقصندههای فلامنکو. دلش پر از شعر بود و از دانشگاه بغداد مدرک ادبیات عربی گرفته بود. با نوشتن در روزنامههای عراق در دوران صدام کار خود را آغاز کرده و سپس به تلویزیون دولتی رفته بود. با حملۀ آمریکا آزادی رسانهای به وجود آمد. روزنامهها و شبکههای تلویزیونی بینالمللی برای کار در عراق باید یک مراقب حکومتی میداشتند، بنابراین انواع روزنامهها و شبکههای تلویزیونی در عراق تأسیس شد. عکاسهای عروسی به عکاس جنگ تبدیل شدند؛ دانشجوهای زبان انگلیسی مترجم گزارشگرهای خارجی شدند؛ شاعرها چهرههای آشنای تلویزیون الجزیره شدند. اطوار اول مسئول خبرهای فرهنگی شد و آرامآرام ارتباطهایش را گسترش داد و از سردبیرها آنقدر خواهش کرد تا بالاخره مأموریتهای مهم به او دادند. جملههایش را با چاشنی اصطلاحهای تحبیبی رایج عراقیها (و لبنانیها و سوریها و سایر کشورهای منطقه) همراه میکرد که به زن، مرد، پیر یا جوان بودن مخاطب بستگی نداشت. «بله عزیزم» «چه میخواهی جانم؟» او که در سال 1356 به دنیا آمده، در مدرسه مدام تحت بمباران حزب بعث قرار گرفته و در تحریم دهۀ هفتاد عذاب کشیده بود، حالا مشتاق بود که با گفتن داستان عراق به کشورهای عرب منطقه خدمتی کوچک به کشورش بکند. او نماد زندۀ همزیستی شیعه و سنی هم بود که در بیرون از عرصۀ سیاست و جنگ بهطور طبیعی رخ میداد. پدرش از اهل سنت سامرا و مادرش از اهل تشیع کربلا بود.
وقتی خبر انفجار سامرا رسید، از سردبیرها خواهش کرد که اجازه دهند به سامرا برود. شهر خودش بود. خطرناک بود ولی از پسش برمیآمد. با دو مرد همکارش خود را به سامرا رساند. تنش در شهر بیشازحدی بود که وارد شوند، پس از حومۀ شهر گزارش ضبط کردند. چند بار با میز خبر تماس گرفت. گزارش تلویزیونی را ضبط و به ایستگاه اصلی فرستادند و ساعت شش بعدازظهر پخش شد. گزارش با این جملهها تمام میشد: «چه سنی باشید و چه شیعه، چه عرب و چه کُرد، فرقی بین عراقیها نیست که در ترس از آیندۀ این مملکت متحدند. اطوار بهجت، حومۀ سامرا، العربیه».
ظرف نیم ساعت، مردان مسلح با وانت سراغش آمدند، تیر هوایی زدند تا جمعیتی را متفرق کنند که برای دیدن ستارۀ تلویزیونی آمده بودند. فریاد کشیدند: «گزارشگر را میخواهیم». اطوار و گروهش را گرفتند و بردند. پیکر گلولهبارانشدۀ آنها فردای آن روز پیدا شد. گزارشهای متناقضی دربارۀ قاتلان شنیده شد: شیعه یا سنی؟ کار القاعده بود، چون از انفجار مقبرۀ شیعیان گزارش گرفته بود؟ یا جیش المهدی بود، چون پدرش سنی بود؟ قاتلان آزاد در کشور میچرخیدند و هر که بودند، بیشک نه افرادی مانند اطوار را در عراق میخواستند و نه آرمان همزیستی را که در وجود او متبلور شده بود.
طبقۀ متوسط تحصیلکردۀ عراق، روشنفکران، هنرمندان، اندیشمندان پیشرو، زنان توانمند بیحجاب و باحجاب، همگی قربانی تصفیهای نظاممند شدند. زرقاوی و امثال او چشمبسته مردم را منفجر میکردند، تا به نهایت مرگ و نابودی برسند. مقتدی جوخههای اعدام میفرستاد و مردم را در دانشگاه، درمانگاه و خانه شکار میکرد.
مرگ اطوار در 3 اسفند 1384 را میشد از خشم نهفته در اخبار مربوط به انفجار حرم عسکری پیشبینی کرد. از کرکوک در شمال تا بصره در جنوب، از نجف تا کربلا و بغداد، شبهنظامیها و دستههای شیعه شروع به وحشیگری کردند. تا شب، فقط در بغداد 26 مسجد سنی تیرباران شد، آتش گرفت، یا با خمپاره یا رگبار تخریب شد- شصت مسجد در کل کشور. سه روحانی سنی به ضرب گلوله کشته و یک روحانی گروگان گرفته شد. در بصره، شهری با اکثریت شیعه، پلیس ده جنگجوی عرب خارجی را که در قیام سنیها دستگیر شده بودند از سلول زندان بیرون کشید و برای انتقام اعدام کرد.
عراق از زمان آغاز حملۀ آمریکا در خشم و خشونت میجوشید: قیام سنیها بود و جیش المهدی بود. هر دو بیشتر روی جنگ با آمریکاییها تمرکز داشتند. گاهی همدیگر را هم میکشتند. ترور آیتالله حکیم به هدف تحریک به رویارویی فرقهها انجام شد ولی هنوز جهنم به پا نکرده بود. با بمبگذاری در حرم عسکری در سال 1385، جنگ داخلی تمامعیار به راه افتاد. با تعریف دوبارۀ هویتها حول محور فرقۀ مذهبی، وحشیگری سالها ادامه پیدا کرد و نفرت شیعه-سنی در فرای مرزهای عراق جا خوش کرد. و تغییرات عظیمتری هم در تعریف سنیها و شیعهها از جایگاهشان در عالم عرب و جهان اسلام در حال رخ دادن بود. ایران انتقام رنج و تحقیری را میگرفت که در جنگ با صدام متحمل شده بود. و سنیها، بهنوبۀ خود، در واکنش به این انتقام دست به انتقام میزدند.