پس گرفتن صحرای سینا وسواس ذهن سادات شده بود. جنگ را امتحان کرد و نشد. بعد صلح را امتحان کرد. مردی که همه فکر میکردند به ناصر نمیرسد داشت خود را رهبری شجاع نشان میداد که میتواند تصمیمهای گستاخانه بگیرد و حرکات محیرالعقول انجام دهد. هیچکس بهیقین نمیتواند بگوید که اولین بار کی و چگونه فکر سفر به اسرائیل به ذهنش رسید. تماسهای دیپلماتیک مخفیانه با اسرائیل در شهریور 1356 انجام شده بود، ولی آن مسیرِ صلح زمان میبرد. سادات خواست دشمن را غافلگیر کند. هجدهم آبان، در سخنرانی در مجلس مصر، پرتاب آزمایشی انجام داد و گفت: «من تا آخر دنیا هم برای صلح میروم، حتی به خود کنست» [مجلس اسرائیل]. همتای او در آنطرف هم متمایل بود: مناخم بگین، اولین نخستوزیر اسرائیل که از حزب راستگرای لیکود بود. بگینِ جنگطلب حس میکرد میتواند ریسک اقدام برای برقراری صلح را به جان بخرد. در 27 آبان 1356، سادات به تلآویو پرواز کرد. بیش از دو هزار روزنامهنگار دیدار را پوشش میدادند، و جهان میخکوب شده بود. روی باند یک افسر ارتش اسرائیل به رهبر مصر سلام نظامیداد. سادات سپس از نیروهای دفاعی اسرائیل سان دید. در بیتالمقدس، در کنست سخنرانی کرد. رادیوی ارتش اسرائیل امکلثوم پخش کرد. عرفات خشمگین بود.
مصریها اولش سر از پا نمیشناختند. پس از دیدار دوروزه از قلمرو دشمن استقبال پرشوری از سادات در قاهره شد -که شاید بیشتر آن را دولت سازماندهی کرد، ولی مهم نبود. در کشوری که از جنگهای تکراری خسته شده بود، احتمال برقراری صلح خیال بسیاری را راحت کرد. سادات در لیموزین روباز در شهر میرفت و مردم قاهره فریاد میزدند: «سادات! سادات! مرد صلح!»
ولی در عالم عرب و فرای آن خشم خیلی زود جای حیرت اولیه را گرفت. در خیابانهای بیروت تظاهرات کردند؛ به سفارتهای مصر در تریپولی و آتن حمله شد. روزنامههای عراق و سوریه آن را «سفر خیانت و شرم» نامیدند و سادات را به نابودی اتحاد اعراب و پذیرش یکطرفۀ «رژیم صهیونیستی» متهم کردند. روزنامۀ چپ السفیردر لبنان بر انزوای سادات در عالم عرب تأکید کرد و سوریه، لیبی و سازمان آزادیبخش فلسطین را به همبستگی علیه اسرائیل و سادات فراخواند. این همان لحظهای بود که عرفات برای نخستین بار، باواسطۀ دوستش هانی فحص، با خمینی تماس گرفت. سعودیها خوششان نیامد ولی فاصلۀ خود را حفظ کردند-نه تشویق و نه محکوم کردند، ولی ملک خالد مخفیانه برای سقوط هواپیمای سادات در مسیر تلآویو دعا کرده بود.
وقتی سادات گفتگوهای صلح با اسرائیل را در سال 1356 آغاز کرد، سوریه و سازمان آزادیبخش هیاهو به راه انداختند که مصر از اتحادیۀ کشورهای عرب خارج و حتی تحریم شود. سعودیها در حقیقت از تلاشهای سادات حمایت میکردند ولی بهطور علنی حرفی نمیزدند و منتظر بودند ببینند مذاکرات مصریها سودی برای فلسطین و باقی منطقه هم خواهد داشت؟ از سادات علیه مجازات دیپلماتیک حفاظت کردند و دستهچکهایشان را درآورند که میلیاردها دلار حق سکوت بدهند، به اردن، سوریه و سازمان آزادیبخش فلسطین، اعرابی که اسرائیل قلمروشان را اشغال کرده بود. هنگامیکه سادات در حیاط کاخ سفید با اسرائیلیها معاهدۀ صلح دوجانبه را در 6 فروردین 1358 امضا کرد، صحرای سینا را پس گرفت، ولی امتیازهایی هم داد، ازجمله روابط دیپلماتیک کامل با اسرائیل. در معاهدۀ صلح با اسرائیل هیچ اشارهای به فلسطینیها نشده بود: یک معاهدۀ دوجانبه و برگشتناپذیر. ضمیمهای دربارۀ خودمختاری فلسطین در کرانۀ باختری و نوار غزه هم بود، ولی هیچی بحثی دربارۀ بیتالمقدس نشد، فلسطینیها، و بهخصوص عرفات، احساس کردند به آنها خیانت شده است. این مذاکرات بدون حضور آنها انجام شده بود، و آنها نمیخواستند به خودمختاری صرف تن بدهند، میخواستند کشور خود را داشته باشند. سادات جبهۀ متحد اعراب علیه اسرائیل را به طرز برگشتناپذیر خرد کرده بود، و زمان بدی را هم برای این کار انتخاب کرده بود. سادات، غرق در رؤیای صلح، نفهمید که منطقۀ پیرامونش چگونه از سفر او به بیتالمقدس دستخوش تغییر شده است. خمینی حالا در تهران بود و عرفات دوست صمیمی تازهای پیداکرده بود.
11 فروردین، چند روز پس از امضای صلحنامه، عرفات برای شرکت در نشست اتحادیۀ کشورهای عرب به بغداد رفت، تازهنفس از دور پیروزی در تهران و آمادۀ رهبری تهاجم به سادات همراه سایر تندروها، مثل اسد و سوریه. بهطور علنی پیشبینی کرد که سادات ترور خواهد شد. از کشورهای عربی درخواست کرد که تمام روابط دیپلماتیک و اقتصادی با قاهره را قطع کنند. وزیر خارجۀ عربستان، سعود الفیصل، درخواستش را «ادعای توخالی، شعار و سخنوری صرف» خواند. گفتگوها در سه روز پرتنش ادامه یافت. دعوای سازمان آزادیبخش و عربستان علنی شد، تا اینکه یکشب عرفات جلسه را ترک کرد. عربستان داشت ضعیف و بیشازاندازه سازشکار جلوه میکرد. ناتوان از تغییر نظر تندروها، عربستان ناچار شد به آنها بپیوندد: کشورهای عرب روابط خود با مصر را قطع و مصر را از اتحادیه اخراج کردند و مقر آن را از قاهره به تونس انتقال دادند. خمینی برای اینکه کم نیاورد، یک ماه بعد روابط ایران و مصر را قطع کرد. سادات خود را در منطقه منزوی یافت ولی انگار برایش مهم نبود. رهبران امیرنشینهای خلیجفارس را محفلی کوچک با فرهنگ، اقتصاد و سیاست بیاهمیت خواند. و خمینی را دیوانهای نامید که «اسلام را مسخره کرده است»، دلقکی که به نظرش بهزودی در یک کودتا سرنگون خواهد شد.
عربستان به مصر مانند رقیبی در منطقه نگاه میکرد که درگذشته باهم درگیر شده و جنگیده بودند ولی اساساً در اردوی میانهروهاست. ولی خمینی به مصر مانند کشوری نگاه میکرد که آمادۀ انقلاب اسلامی است. در خیابانهای تهران صدای مرگ بر سادات بلند شد. شباهتهایی بین او و شاه، و همچنین بین اقتصاد و سیاست دو کشور بیان میشد. و در روزهای اول انقلاب، پیش از گروگانگیری سفارت آمریکا، یزدی انقلاب ایران را الهامبخش کشورهای دیگر خوانده بود، ازجمله پاکستان و حتی عربستان: «پیروزی انقلاب اسلامی به همسایگان عرب ما نشان داده که اسلام مبنای نظری تغییر است...تمام جنبشهای اسلامی که خواب بودند یا رویکرد تدافعی داشتند، در عالم عرب و جهان اسلام بیدار خواهند شد». خمینی حتی پا را فراتر گذاشته و در مصاحبه با رسانههای آمریکایی گفت: «از مردم مصر میخواهم که سادات را سرنگون کنند، همانطور که ما با شاه کردیم».
شباهتهای بین سادات و شاه بهراستی فراوان بود: غربزده، همسران پیشگام، سنگ بنای راهبرد آمریکا در منطقه، دوست اسرائیل، امپراتور و خودکامه. هر چه سادات کشورش را بیشتر غربی میکرد، مانند شاه، بنیادگرایی بیشتر گسترش مییافت، مانند ایران. ولی، برعکس شاه، سادات هرگز به روحانیت و دین پشت نکرد. سادات همچنان، در خفا و درملأعام، پافشاری میکرد که کشورش ایران نیست و هیچ خمینیای در مصر نخواهد آمد. در همان حال، داشت باورش میشد که توطئهای در حال شکلگیری است. وقتی شاه در 5 فروردین 1359 به مصر رفت، تکذیب این قیاسها دشوارتر هم شد. شاه برای پناه گرفتن و معالجه آمده بود و با سادات در فرودگاه عکس انداختند. سادات از روی مهماننوازی اعراب و وفاداری به مردی که زمانی دوست خوبش بود، به شاه پیشنهاد پناهندگی دائمیداد. همهجا تظاهرات شد، از قاهره تا اسیوط. در دانشگاه اسیوط، ناجح در برگزاری بزرگترین تظاهرات تاریخ معاصر شرکت کرد-بیشک بزرگترین تظاهرات برگزارشده توسط اسلامگرایان. بیش از 12000 نفر به خیابانها ریختند و به ورود شاه ایران اعتراض کردند. درگیریهایی رخ داد و یک معترض کشته شد. به نظر ناجح، این نقطۀ عطفی بود همچون نخستین جرقۀ رویارویی بزرگتری در آینده. اقامت شاه زیاد طول نکشید-چند ماه بعد مرد و با تجمل بسیار در قاهره دفن شد. ولی سادات ضربهاش را خورده بود.
برای بسیاری از مصریها، که دور از جزئیات خشونتبار تولد انقلاب اسلامی بودند، انقلاب ایران رؤیایی بود. چپها فقط قدرت تودهها و سقوط فرد دیکتاتوری را میدیدند که مانند حاکم خودشان بود، و همچنین عصر عدالت اجتماعی را. بعضی زنان مصری با الهام از اتفاقات ایران، حجاب سر کردند تا حاکم غربزدۀ خود را نفی کنند. ناجح و دوستانش پیروزی نهایی اسلام و کشوری را میدیدند که حالا به صراط مستقیم آمده بود، الگوی جامعۀ اسلامی. خمینی نشان داده بود که آینده نباید حتماً سکولار و غربی باشد؛ لازم نبود دوستان آمریکا در آن باشند. مانند شاه. مانند سادات.
صبحبهخیر تهران عزیز...صبحبهخیر پیروزی....رسیدن به هدف. خوشیهایمان را خواندیم، شعر گفتیم، بر رؤیاهایمان سوار شدیم...
این بخشی از شعر احمد فواد نجم در مدح ایران بود، شاعر مصری محبوب مردم. همکارش شیخ امام، خوانندۀ نابینا و بسیار مشهور، آن را خوانده بود و در سرتاسر عالم عرب مردم آن را زمزمه میکردند.
انقلاب ایران پرسشهای فراوانی برای اسلامگرایان مصر ایجاد کرد: چرا نمیتوانیم مانندش را در اینجا پیاده کنیم؟ چرا اپوزسیون مصر نمیتواند نفرت از حکومت را به قیامی مشابه بدل کند که به سقوط حکومت بینجامد؟ دانشجویان اسلامگرا به این نتیجه رسیدند که مسئله ساختاری است. نهاد دین در ایران مستقل از دولت بود؛ بسیار سازمانیافتهتر بود و پیشینۀ بلندی در فعالیت علیه حاکم داشت. در مصر، نهاد دین مطیع حکومت بود. مهمترین مؤسسۀ اسلامی کشور، الازهر، هرگز نقش اپوزسیون نداشت، حتی علیه استعمار انگلیس. تکتک دولتهای مصر از قرن 19 میلادی تاکنون برای کنترل کردن الازهر تلاش کرده بودند، ولی ناصر خطر چنین مؤسسهای برای حکومت خود را هنگام درگیری با اخوان المسلمین درک کرده بود. الازهر را در عمل به بازوی حکومت تبدیل کرده، و دولت را مسئول بودجه و رئیسجمهور را مسئول انتخاب مدیران آن کرده بود. خارج از الازهر، روحانیان غوغاسالار مانند عبدالحمید کِشک بودند که خطبههایشان روی نوار ضبط میشد و دهها هزار نسخه فروش داشت-همانهایی که جمال خاشقجی در جده گوش میکرد. ولی کِشک خمینی نبود. و توفان نیروهای سال 1357 هنوز یک واقعۀ کوچک ولی مهم دیگر در پیش داشت: دیدار دو جوان فارغالتحصیل دانشگاه. این دو اسلامگرا خشونت را به سطح کشوری میآورند و مسیر تاریخ مصر و اسلام سیاسی را عوض میکنند.
کرم زهدی 27ساله دانشجویی فارغالتحصیل کشاورزی بود که خانوادهای فقیر و محافظهکار داشت و حالا روی مطالعۀ حقوق اسلامی تمرکز کرده بود. از بنیانگذاران جماعت اسلامی بود، ولی صبر نداشت-خطبههای اسلامی کُند بود. محمد عبدالسلام فرج همسن او و فارغالتحصیل مهندسی برق بود و در بخش اداری دانشگاه قاهره کار میکرد. لاغر و ترکهای، با ریش کوتاه و تروتمیز، فرج مرتجعی بود که آراموقرار نداشت؛ در خطبههایش در مسجدها انقلاب را تبلیغ میکرد. از نظریهپردازان بزرگ دوران جوانی خود الهام گرفته بود: سید قطب اخوان المسلمین که سال 1345 اعدام شده بود، و ابوالعلا مودودی، بنیانگذار جماعت اسلامی پاکستان. قطب بهواسطۀ یکی از پیروان پاکستانی مودودی با افکار او آشنا شده بود، و هنگامیکه در زندان بود کتاب چهار اصلاح مودودی را خواند. بسیار تحت تأثیر کتاب قرار گرفت و نظرات اصلی وی را در نوشتههای خود بسط داد، ازجمله اینکه جاهلیت با آمدن پیامبر تمام نشده، چون هیچ حاکمی بهراستی بر پایۀ اصول اسلام حکومت نکرده است. به نظر مولودی پاسخ در حاکمیه، یعنی حاکمیت خداوند، از طریق اجرای کامل کلام خداوند، قرآن، است. خمینی انقلاب را برگزیده بود ولی مودودی میگفت که حکومت واقعی اسلام هنگامی متولد میشود که جامعه، پس از مدتها تعلیم و آموزش دینی، خودبهخود شریعت اسلام را پذیرا شود. حتی قطب هم توصیه به صبر میکرد-هرچند که در نوشتههایش میپرسید «چه باید کرد؟»
فرج صبر نداشت: پاسخ اقدام فوری بود. به نظر او، جامعۀ مصر دین را پذیرا شده بود و درواقع سالم بود. مشکل حاکمیت بود: حاکم اگر سرنگون شود جامعۀ اسلامی حقیقی خود را آشکار میکند. کتابی که باعجله و بد نوشته بود از فقهای گذشته گردآوری کرد و اسمش را وظیفۀ فراموششده گذاشت. این وظیفۀ تمام مسلمین جهان جهاد بود، فراخوان مصرانه به اقدام برای سرنگون کردن حاکمانی که شریعت اسلام را پیاده نمیکنند. جهاد در عربی به معنی «تلاش یا تکاپو» است و درزمینۀ مذهب جهاد اکبر تلاش مدام برای شکست شیطان و پیروی از خدا، و جهاد اصغر مبارزۀ نظامی برای دفاع از دین یا امت است. جهادیهای سلفی معنای آن را گسترش داده و به جنگ برای تحمیل یک تعبیر خاص از آرمانهای خدا و جامعۀ اسلامی تبدیل کردند. فرج سادات را نشانه رفته بود، و زهدی و جماعت را متقاعد کرد که در این رسالت به او بپیوندند. قطب تا ابد بهعنوان نظریهپردازی مشهور شد که نوشتههای خردمندانهاش الهامبخش چندین نسل سلفی و تروریست جهادی شدند. ولی فرج بود که جزوۀ عملیاتی را نوشت و جهاد اسلامی را بنیان گذاشت، سازمانی که ایمن ظواهری، عضو ارشد القاعده در آینده، در دهۀ 1360 به مدیریت آن رسید.
ملهم از ایران، عصبانی از کشور خود، اسلامگراها شروع به انباشت سلاح کردند. بوی خشونت میآمد. مزایای صلح با اسرائیل و دوستی با آمریکا هیچ جا دیده نمیشد، جز در تبلیغهای تلویزیون برای محصولات تجملی که بیشتر مصریها پولش را نداشتند. فساد همهگیر بود؛ شکاف فقیر و غنی بهسرعت افزایش مییافت، و مدیریت نادرست اقتصاد فاجعه بود: مصر، کشوری که صادرکنندۀ محصولات کشاورزی بود، حالا به واردات نیمی از محصولات غذایی خود وابسته شده بود. مخالفت با صلحنامه در حال افزایش بود.
در بخش دیگری از شعر نجم آمده بود: «لرزۀ ترس، لرزۀ ترس، آنها که روی زانوهای کارتر رقصیدند، آنها که به گلدا میر رفتند، لرزۀ ترس به جانشان افتاده».
در اواخر شهریور ۱۳۶۰، سادات احساس خطر کرد و دست به پاکسازی زد. موجی از دستگیریها را آغاز کرد، حدود سه هزار نفر، نهفقط اسلامگراها، که چپها و سوسیالیستها هم، ازجمله فعال حقوق زنان نوال السعداوی و روزنامهنگار و نویسندۀ شهیر، محمد هیکل. سادات توانست گروه بسیار متنوعی را سر یک مورد متحد کند: مخالفت با معاهدۀ صلح با اسرائیل.
سادات، رئیسجمهور امپراتوری مصر، سر موضعش ایستاد، در سخنرانیها و مصاحبهها از اقدامات خود دفاع کرد. که نتیجهای جز بدتر شدن اوضاع نداشت. پسازاین همه آزار و تعقیب گروههای چپ، اسلامگرایانی که خود دامن زده بود را به سخره گرفت. زنانی که حجاب کامل اسلامی داشتند را مسخره کرد و گفت که «مثل خیمۀ سیاه میچرخند» و نقاب، روبندی که برای چشمها فقط یک شکاف دارد، را ممنوع کرد؛ همۀ سازمانهای دانشجویی مذهبی را منحل و اردوگاههای تابستانی گروههای اسلامگرا را تعطیل کرد. و دستآخر اعلام کرد که «هیچ سیاستی در دین و هیچ دینی در سیاست» نخواهد بود. سادات حتی از این هم پستتر عمل کرد، به واعظی محبوب حمله کرد، شیخ احمد المحلاوی، که سخنگوی فقرا بود و نوار سخنرانیهایش بهسرعت نایاب میشد و از همسر رئیسجمهور انتقاد کرده بود. «حالا این شیخ تنبل مثل سگ به زندان میافتد».
ناجح و دوستانش در جماعت، فرج و زهدی، و همچنین در جهاد اسلامی، از خشم در حال انفجار بودند. سالها بعد، ناجح به این فکر افتاد که اگر اسلامگراها به طریقی با صلحنامۀ سادات کنار میآمدند چه میشد؟ رئیسجمهور شاید به بسیاری دیگر از خواستههایشان تن میداد، که راه را برای هدف نهایی هموار میکرد: یک جمهوری اسلامی همتراز با ایران. از یک موضوع میتوان مطمئن بود: جماعت اسلامی لازم نبود به خشونت متوسل شود. ولی در آن هفتههای پاییزی سال ۱۳۶۰، پاییز غضب، ناجح و رفقایش در جماعت، افراطیترین نوع خشونت را مجاز دانستند: ترور رئیسجمهور یک کشور. سادات زیادی اشتباه کرده بود، حکم قتل خود را امضا کرد.
فرج و زهدی از موج دستگیریهای سادات قصر دررفته بودند. هر دو متواری بودند، همچنان که ناجح و عبود زُمُر، افسر ارتش و بنیانگذار گروه جهاد اسلامی. فرج هنگام فرار از دست پلیس پایش شکسته بود. همگی حس میکردند دشمن در کمین است. مهم نبود که چپها و هواداران ناصر هم دستگیر شده بودند. اسلامگراها حس میکردند که هدف اصلی خودشان هستند و از تکرار سرکوب شدید ناصر در سال ۱۳۳۳ میترسیدند که ساختار اخوان را ناکار کرده و داستانهای شکنجههای زندانش خشمشان را تغذیه کرده بود- مسئلۀ مرگ و زندگی بود؛ باید ضربۀ اول را با تمام قدرت وارد میکردند.
این حس ترس ماجرا را سرعت بخشید؛ فرصتی جلوی چشمشان بود: رژۀ ۱۴ مهر، که افسری جوان که فرج پارسال با او رفیق شده بود هم در آن شرکت داشت. خالد اسلامبولی خانوادهای ملیگرا و محافظهکار داشت و بسیار مصری بزرگشده بود: مدرسۀ فرانسویها درس خوانده و همۀ خواهرانش مدرک دانشگاه داشتند. ولی این جوان 24 ساله نمونۀ کامل اعضای گروههای اسلامگرا هم بود: فرزند وکیلی شهرستانی که تازه به قاهره آمده و دنبال قبیلۀ تازهای برای خود است. فرج اسلامبولی را زیر بالوپر خود گرفته و یک نسخۀ وظیفۀ فراموششده را به او داده بود. اسلامبولی متدین بود ولی ارشدها به او مشکوک نمیشدند-هرچند که برادرش در موج دستگیریها گرفتار شده بود. لازم نبود عملیات مخفیانۀ اکتشاف انجام دهد: در رژههای قبلی هم شرکت کرده بود و رژۀ آزمایشی هم بهزودی برگزار میشد. پس از رژۀ آزمایشی به فرج گزارش کرد که از پس عملیات برمیآید. زمر، افسر ارتش، میخواست بیشتر منتظر بمانند. فکر نمیکرد اسلامبولی بتواند حمله را انجام دهد. ولی مهمتر از آن، برای تسخیر کل کشور نقشه میکشید، با قتل رهبران کلیدی و اشغال مقر ارتش و رادیو و تلویزیون ملی. برای این کار دستکم دو سال مقدمات لازم بود، مانند ایران، همراه با ایجاد کمیتههای انقلابی برای برپایی تظاهراتی چنان عظیم که ارتش و پلیس کم بیاورند. ولی فرج مطمئن بود که ترور سادات شرایطی ایجاد میکند که بهکلی تازه خواهد بود: ملت را از ترس رها میکند، «مانند تودههای مردم ایران برپا خواهند خاست»، و سایر ستونهای حکومت سقوط خواهد کرد. فرج مخالفت زمر را رد کرد و اسلامبولی باقی را متقاعد کرد که میتواند عملیات را انجام دهد.
چهارم مهرماه، تصمیم قتل سادات به رأی گذاشته شد. هیئتمدیرۀ جماعت آن را تصویب کرد. ناجح سالها بعد گاهوبیگاه در عجب میماند که چطور همهچیز دستبهدست هم داد تا ترور میسر شود: همنشینی ذهنهای متفاوت، رفاقتهای غیرمنتظره، دسترسی....ولی بیش از همه فراهم شدن فرصت. نقشۀ آنها شجاعانه ولی بسیار ساده بود. آخرش معلوم شد که حق با زمر بود. ترور طبق نقشه پیش رفت، ولی قیام شکست خورد.
سادات عاشق شکوه رژه بود، و رژۀ یادبود جنگ اکتبر، جنگ خودش، را از همۀ رژهها بیشتر دوست داشت. مثل همیشه جلیقۀ ضدگلوله نپوشید. آرام بود و طی مراسم لبخند میزد، ردیف جلو نشسته و هر از چندی پُکی به پیپ میزد. پشت سکوی بتونی یک و نیممتری منقش به طرحهای فراعنه، انگار تنش ناشی از پاکسازی گسترده و کودتاهای خنثیشده بهکلی فراموششده بود. دو ساعت پس از آغاز مراسم، ساعت 12:40، حضار به آسمان خیره شده و جتهای میراژ را تماشا میکردند که رد دود سفید، قرمز و آبی میساختند. هیچکس به کامیون نظامیِ ساختِ شوروی توجه نکرد که آرامآرام به راست منحرف شد و جلوی جایگاه ایستاد. سادات، در کنار معاون اول، حسنی مبارک، و وزیر دفاع ایستادند و گویی انتظار داشتند که سرنشینان سلام نظامی بدهند. ولی، اسلامبولی و خدمه از کامیون پیاده شدند، یکی دو نارنجک به دیوار جایگاه پرت کردند و شروع کردند به تیراندازی با کلاشنیکف. حمله چنان غافلگیرکننده بود که سی ثانیه هیچکس نتوانست واکنشی نشان دهد. تیراندازی دو دقیقه ادامه یافت. دو هزار مهمان به هیاهو افتادند و اسلامبولی فریاد زد: «من فرعون را کشتم». سادات از ناحیۀ گردن تیر خورده بود. ده نفر دیگر کشته شدند. رادیو و تلویزیون ملی پخش زنده را بهمحض انفجار نارنجکها قطع کرده و سرودهای وطنپرستانه پخش میکرد. تازه ساعت 6:25 شروع به پخش قرآن کردند، تأییدی بر آنچه ساعتها بود صحت داشت: سادات مرده بود. چند ساعت بعد، رادیو تهران در حال تجلیل از «مرگ مزدور خائن» بود که «به دوست قدیمش، محمدرضا شاه پیوست».
در ساعتهای پس از تیراندازی در جایگاه رژه، مقامات رسمی سراسیمه بودند. هیچکس مطمئن نبود غیر از ترور چه اقدام دیگری در پیش است. زمر به اسیوط رفت، همانجا که ناجح تحصیل کرده و از پایگاههای جماعت بود. ازآنجا، امیدوار بود بتواند قیامی را آغاز کند که اسیوط را هستۀ نظم جدید سازد، تا قاهره و باقی کشور هم به آنها بپیوندند. شورشیها توانسته بودند یکی از مسئولین تلویزیون ملی را جذب کنند و به او بیانیهای را دادند که فرج نوشته و خوانده بود و مصریها را به قیام به نام دین فرامیخواند. در بیانیه از نیروهای مسلح خواستهشده بود اگر نمیتوانند از انقلاب اسلامی حمایت کنند، بیطرف بمانند. ولی بیانیه هرگز پخش نشد. سه روز رادیو فقط تلاوت قرآن پخش کرد. قیام هم همانقدر دوام آورد. تودهها هرگز به پا نخاستند.
جماعت درواقع کل جامعۀ مصر را اشتباه فهمیده بود. ناجح و دوستانش به کامیابی در دانشگاه تکیه داشتند، به واکنش مردم به خطبههای مربوط به دعوت الحق، دعوت به اسلام، دلخوش کرده بودند؛ به شمار فزایندۀ خوانندگان نشریات خود؛ و چندین زن اطرافشان که حجاب سر کرده بودند. جوان و عجول بودند و از نفوذ پیامشان اطمینان داشتند. چندان باکسانی که نظر یا جهانبینی متفاوتی داشتند دمخور نمیشدند، برای همین به این نتیجه رسیده بودند که اکثریت خاموشی هستند که فقط منتظر فرصت آزادی از سرکوباند. ولی در کشوری با بیش از 45 میلیون نفر جمعیت، جماعت اسلامی هنوز گروهی حاشیهای بود. کسی عاشق سادات نبود-ولی تمایلی برای قیام اسلامی که یکشبه نظام را سرنگون کند هم در بین نبود. ایرانیها اسم خیابانی در تهران را اسلامبولی گذاشتند، ولی آنها هم مصر را اشتباه فهمیده بودند. شباهتهای دو کشور، مانند شباهتهای شاه و سادات، فراوان بود ولی تفاوت حیاتی این بود که مصر خمینی نداشت که پس از ترور سادات انقلاب را رهبری کند. و جامعۀ مصر با اینکه محافظهکار و متدین بود، هرگز دچار سکولارسازی زوری مانند ایران نشده بود، و هرگز در اشتیاق ممنوعه نسوخته بود، مانند حجاب که شاه اول پهلوی ممنوع کرد. لازم نبود برای افزایش دین در زندگی خود قیام کنند؛ هر کس میخواست میتوانست دین بیشتری در زندگیاش داشته باشد. معاون اول سادات، حسنی مبارک، رئیسجمهور شد و سریع کنترل را به دست گرفت.
چند هفته پس از ترور، بخت ناجح خشکید. یک ماهی بود که متواری بود، در مزرعهها پنهان میشد و با مهماننوازی روستاییان و کمک سایر اسلامگرایان شکمش را سیر میکرد، ولی بالاخره کسی او را لو داد. در ده کوچکی در شهرستان اسیوط دستگیر شد. خبر مرگ سادات را از رادیو شنیده بود و از این موفقیت احساس آرامش کرده بود، خوب این هم انجام شد. هزاران اسلامگرا دستگیر شده بودند، و رهبران و اعضای اصلی نقشه در جماعت و جهاد، پیش از به زندان افتادن ناجح در حبس بودند. بیشتر جزئیات نقشه را با شکنجه از زیر زبان آنها کشیده بودند و بازجوها دیگر با ناجح وحشیانه برخورد نکردند. یا شاید ناجح چنین میگوید. تاکنون هیچ حرفی از شکنجه شدن نزده است. خشمی را به یاد داشت که در دل مردان جوان از شنیدن شکنجه شدنهای اخوان در زندانهای ناصر زبانه میکشید. سالها بیشتر و بیشتر شد، تا در صورت سادات منفجر شد، هرچند که درواقع سادات شکنجه در زندان را ممنوع کرده بود. حالا، در دوران مبارک، شکنجه بهطور رسمی برگشته بود و روشهای مورداستفادۀ نیروهای امنیتی سادیسمیتر و تحقیرآمیزتر از پیش بود. ناجح 24 سال زندانی بود؛ نرم شد و خشونت را نفی کرد. و روزی رسید که در زندان از ملت مصر و حتی دختر سادات برای ترور رئیسجمهور متدین عذرخواهی کرد.
ولی مدتها پیش از آن، بسیاری دیگر آزاد شدند، هنوز جوان بودند و خشم دلشان را سنگ کرده بود، بدنشان پر بود از زخمهای بدرفتاریهایی که در کلمات نمیگنجد. یکی از آنها پزشک جوانی از محلۀ پولدارنشین معادی در قاهره بود: ایمن الظواهری. اتهامش مشارکت در برنامهریزی ترور و معاملۀ سلاح بود. به سه سال زندان محکوم شد. از اعضای ارشد جهاد اسلامی بود و بهجای زمر ریاست را بر عهده گرفت. ظواهری در سال 1359 با حلال احمر برای امدادرسانی به پیشاور سفر کرده بود و حتی چند بار وارد افغانستان شده بود. پس از آزادی در سال 1363، به کار طبابت برگشت. در سال 1364 در جده بود. اسامه بنلادن هم آنجا بود، خط انتقال پول و مجاهدین به افغانستانش هم به راه افتاده بود.
18 مهر 1360، ابتهال یونس، استاد ادبیات فرانسۀ سیساله با چشمان درشت و موهای قهوهای تا سرشانه، در خانه نشسته بود و مراسم تدفین سادات را در سکوت تماشا میکرد. بیرون، قاهره ساکت بود (چنان ساکت که عنوان مستند بیبیسی دربارۀ ترور و تدفین سادات این شد: چرا قاهره آرام بود؟). مانند مراسم قهرمان اعراب، ناصر، نبود که میلیونها نفر به خیابانها ریختند و زمان ایستاد و عزاداران پنج ساعت پیش از آغاز مراسم در خیابانها بودند و از بالکنها و تیر برقها آویزان شدند که منظره را بهتر ببینند. آن روز، عدهای مرد و زن متحیر و گریان در خیابانها راه رفتند و رادیوهای سرتاسر عالم عرب مراسم را گزارش یا تلاوت قرآن پخش کردند. اما در روز مراسم سادات، سکوت کرکننده بود. رئیسجمهور متدین ملت خود و عالم عرب را با معاهدۀ صلح با اسرائیل و رابطۀ عاشقانهاش با آمریکا شوکه کرده بود. و مانند رئیسجمهورهای آمریکا مردم لحظۀ مرگش را در تلویزیون تماشا کردند.
سه رئیسجمهور سابق آمریکا شرکت کردند،ولی رونالد ریگان-که خود چند ماه پیش از ترور جان سالم به در برده بود- به دلایل امنیتی شرکت نکرد. رئیسجمهورها و نخستوزیرهای آلمان، ایتالیا، فرانسه و، البته، اسرائیل شرکت کردند. آن روز درواقع عید قربان بود، و ناآرامی هنوز در بخشهایی از کشور ادامه داشت، ولی اگر مصریها واقعاً رئیسجمهور خود را دوست داشتند، کاری به ترس و مشکلات امنیتی نمیداشتند. تنها دو رهبر عرب از سودان و سومالی برای شرکت در مراسم به قاهره رفتند. صفحۀ اول روزنامۀ رسمی سوریه، تشرین، تیتری بیرحمانه داشت: امروز مصر برای همیشه با بزرگترین خائن خداحافظی میکند.
ابتهال جشن نگرفته بود، ولی اشکی هم نمیریخت. او هم سادات را خائن به وطن و فلسطین میدانست. ولی آن لحظه نکتهای مهم را نادیده گرفت: سادات را کسانی ترور کردند که اسلامگرای افراطی بودند و در آیندهای که آنها برای مصر میخواستند زنی مثل ابتهال نقش دیگری داشت. او هیچ اشتراکی با ناجح و فرج نداشت. خطر را حس نمیکرد. کمتر کسی میکرد. اسلام سیاسی و اسلامگرایی خشن هنوز در حاشیه بودند، کشف نشده و غیررسمی، و ترور انگار از خوششانسی رخ داده بود؛ تهدیدی برای کسی نبود جز آنها که با دشمن صلح کرده بودند. باید منظرۀ زنان جوانی که سرتاپا سیاهپوش بودند را به یاد میآورد، دخترانی که در دانشگاه حجاب پخش میکردند، یا اتوبوسهای ویژۀ زنان که میخواستند به دانشجویان دختر خدماترسانی کنند. بیشتر از همه باید به افراطی بنیادگرایی توجه میکرد که پاییز 1358 ناگهان وارد کلاس دانشگاه قاهره شد و با زنجیر استاد ادبیات فرانسۀ او را کتک زد. فرانسه زبان کفار است؛ جایی در مصر ندارد. آن مرد به نظر او دیوانهای بیش نبود، موردی استثنایی. تنها یک دهه بعد، این نسل جدید افراطیون و شخصِ ظواهری سراغ ابتهال رفتند و زندگیاش را به هم ریختند.
کیلومترها آنطرفتر، در پاکستان، خیزش شور مذهبی از دیکتاتور دیگری تغذیه کرده بود و در حال دگرگونی زندگی میلیونها نفر بود، بهویژه زنان.