خستهام از قضاوتهای بیرحم
از اینکه همیشه خودم بودم، اما نادیده
خستهام از دلِ مهربونم
که هر زخمی رو با لبخند پنهون کرد.
رفیقایی که رفاقتِ سالها رو گذاشتن کنار
انگار که هیچ نبود، انگار خاطرهای نیست
من موندم و کیسه بوکسِ خالی
من موندم و مشتی که پر از درد و حسرت.
زمزمههاشون حالا تیر به قلبمه
هر حرفی، هر قضاوتی منو میشکنه
این کلمات منو میبلعه، از درون میخورم
و هر لحظه، به تاریکی نزدیکترم.
خستهام از اینکه دوستیها رنگ باختن
از اینکه هر نگاهی، زخمی شد روی روحم
خستهام از اینکه هیچکس نفهمید
این خستگی که هر روز عمیقتر توی سینمه.
رفیقایی که بودن، سالها، کنارم
حالا فراموش کردن، دور شدن، و قضاوت کردن
من موندم و مشتایی که حسرت میکوبن
من موندم و این دل، که حالا بیشتر از همیشه خستهست.
من و خاطراتی که سنگینتر از دردن
من و تاریکی که هر لحظه نزدیکتر میشه
و من موندم، با خودم و این تنهایی
که هر روز عمیقتر فرو میره تو وجودم...