به هر جا روم، سایهام با من است
غمی خفته در جان خویش همدم من است
نگاهم به تصویر خود مات و مبهوت شد
دل از دیار خویش بیزار و مجنون شد
نه آیینه رحمی به من کرده است
نه این دیار کمکی به من کرده است
شدم دشمن خویش، بیهیچ گناه
در زندان خود ماندهام بیپناه
در دیوان شبها، فقط سایهام
نماندهست زخمی در این سینهام
کجای جهانم، من اینگونه ام؟
که حتی ز خود نیز درمانده ام؟
نه راهی به سوی رهایی مانده است
نه مرهمی به جز تاریکی برایم مانده است