ویرگول
ورودثبت نام
ayE
ayE«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.» https://t.me/she_writing
ayE
ayE
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

آهوی سیاه؛ پاییز غمگین

ده روز از شروع آذر گذشته بود، اما هنوز ابرها نباریده بودند.
آسمان خالی از هر ابری بود و خورشید با بی‌رحمی به زمین تشنه می‌تابید؛ انگار تنها خوشحال قصه‌ی خودش بود.

ترافیک در این شهر کوچک از محالات بود؛ از همان اتفاق‌هایی که سالی یک‌بار هم رخ نمی‌دهد. تنها سرگرمی‌ام در آن لحظه، دیدن چهره‌های ناآشنایی بود که از پشت پنجره عبور می‌کردند… که ناگهان صدای آشنا و گرم ابی پیچید:

«تو را نگاه می‌کنم، که خفته‌ای کنار من…
پس از تمام اضطراب، عذاب و انتظار من…
تو را نگاه می‌کنم، که دیدنی‌ترین تویی…
و از تو حرف می‌زنم، که گفتنی‌ترین تویی…»

غم صدای ابی مثل موجی در ماشین پخش شد. عجیب بود که چطور این آهنگ تا امروز به گوشم نخورده بود. به راننده نگاه کردم؛ پیرمردی حدوداً پنجاه‌ساله که مثل من غرق موسیقی بود.
کلاویه‌های پیانو سکوت میان کلمات ابی را پر می‌کردند. همیشه صدای ابی را دوست داشتم؛ انگار موسیقی را مجبور می‌کرد تا با او هماهنگ شود، نه برعکس.

سعی کردم متن آهنگ را حفظ کنم تا وقتی به خانه رسیدم، تا صبح گوشش بدهم و گریه کنم.
نمی‌دانم چرا… اما کاش زندگی قبلی‌ام در همان دوره‌ای بود که ابی در ایران می‌خواند؛ و من نوجوانی بودم در یک کافه‌ی دنج، با یک فنجان قهوه، که همراه او همخوانی می‌کردم.

«کاش به شهر خوب تو مرا همیشه راه بود…
راه به تو رسیدنم همین پل نگاه بود…
مرا ببر به خواب خود، که خسته‌ام از همه کس…
که خواب بیداری من، هر دو شکنجه بود و بس…»

آهنگ تمام شد و بعدی پلی شد. ریتمش آشنا بود، اما باز هم نشنیده بودمش. صدای سوزناک و روشنش فقط از بانو گوگوش برمی‌آمد.

«دیگه نمی‌گم دوست دارم… می‌خوام اینو خوب بدونی…
حالا که همش دروغ می‌گی… دیگه نمی‌خوام بمونی…»

گوگوش می‌خواند؛ از دل و جان، اما با آرایه‌ای غمگین. و رسید به جایی از آهنگ که حس کردم سادگی و عشق در یک جمله جمع شده‌اند:

«تو آسمون ستاره‌مونو کنار هم گذاشتیم…
از کشتی کار و زندگی اون روز خبر نداشتیم…»

بی‌اختیار اشکم روی گونه‌ام سُرید. هرکس مرا می‌دید، حتماً فکر می‌کرد شکست عشقی خورده‌ام؛ اما قلب من مدتی بود که گنجایشی برای عشق نداشت.

«دخترم؟ حالت خوبه؟»

با شنیدن صدای پیرمرد از میان خیال کافه‌ها و سال‌های دور بیرون آمدم. عجیب بود… کسی مرا «دخترم» صدا زده بود.
کسی که حتی نمی‌دانست اسمم چیست، اما همان یک واژه مثل یک آغوش کوتاه، همه‌ی فاصله‌ی غریبگی را شکست.

با آستین، اشکم را پاک کردم.
«آره… فقط خسته شدم.»

پیرمرد لبخند آرامی زد.
«آدم که خسته باشه، آهنگ‌ها می‌زنن زیر پوستش.»

همین جمله، از هزار نصیحت برایم واقعی‌تر بود. نه سؤال پرسید، نه کنجکاوی کرد؛ فقط صدای موزیک را کمی کم کرد و دوباره به جاده برگشت.
شهری که همیشه ساکت و معمولی بود، حالا در شلوغی عجیب آن روز انگار داشت چیزی را فریاد می‌زد که من نمی‌شنیدم.

ماشین جلوتر ایستاد. راننده‌ها بوق می‌زدند؛ بعضی‌ها پیاده شده بودند.
پیرمرد زیر لب گفت: «تصادف شده.»

اما من نه تصادف را می‌دیدم، نه ترافیک را؛ فقط به این فکر می‌کردم که چطور یک آهنگ می‌تواند مرا تا مرز فروپاشی ببرد، و چطور یک جمله ساده مثل «آدم که خسته باشه، آهنگ‌ها می‌زنن زیر پوستش» می‌تواند دوباره سرپا نگه‌ام دارد.

چشمم به پسری افتاد که کنار خیابان ایستاده بود.
موهای فرفری و نیمه‌بلندش را نسیم پاییزی به هم می‌زد. لباس ساده‌ای داشت، اما نگاهش…
نگاه‌مان تنها دو ثانیه قفل شد؛ کوتاه، بی‌معنی، اما عجیب‌ترین لحظه‌ی روزم بود.
نگاهش نه کنجکاو بود، نه قضاوت‌گر… فقط انگار می‌پرسید:

«حالت خوبه؟»

ماشین دوباره حرکت کرد.
نگاه از پشت شیشه و غبار خیابان گم شد.
زندگی یک‌بار دیگر داشت همان شیطنت همیشگی‌اش را می‌کرد:
وقتی از هیچ‌کس و هیچ‌چیز انتظاری نداری، یک نگاه، یک آهنگ، یک جمله… می‌تواند همه‌چیز را کمی تغییر دهد.

به خانه که رسیدم، دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.
نه اینکه غمم تمام شده باشد؛ فقط انگار یادم آمد هنوز خیلی چیزها را ندیده‌ام.

کیفم را کنار در اتاق گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
و فقط یک فکر در ذهنم چرخید:

«شاید زندگی همیشه زیبا نباشد… اما شاید گاهی، یک چیز کوچک باشد که ارزش ادامه‌دادن را به تو یادآوری کند.»

خستهگوگوشموسیقیتاکسیآهو
۲
۰
ayE
ayE
«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.» https://t.me/she_writing
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید