انگار زیر غلتک زندگی افتاده ام و عجیب له می شوم
درد سرتاسر وجودم را گرفته است
گاهی نه اغلب آرزوی مرگ میکنم
خود مشکل اینقدر عذاب آور نیست که تنهایی و نبود حتی یک نفر برای حرف زدن من را عذاب میدهد
حوصله نگاه های پر از سرزنش مشاور و روانپزشک را ندارم...
کاش میشد همه چیز را یکباره بگذارم و بروم
اما اما مجبور به ادامه زندگی هستم
زنده ،زندگی میکنم ولی در اصل یک مرده متحرک ام،نا امید،آواره،خسته،تنها،دلشکسته...
گاهی دلم میخواهد عمیقا بخوابم ،بی درد،بی فکر ...
شاید خدا به دادم رسید...