خیلی بد بود،فکر نمیکردم زخم عمیق و کاری باشه ولی خب زخم عمیقی بود که سعی داشت منو از پا در بیاره...
هرچی میگفتم مهم نیست ،چیزی نشده ولی انگار روح و روانم عجیب زخم شده بود و جراحت برداشته بود و من داشتم جون میدادم بدون اینکه کاملا متوجه باشم...
رفیق بودیم باهم من براش تو عالم رفاقت کم نذاشته بودم ،هرجا تونسته بودم بهش کمک کرده بودم اما اون از ترس موقعیت خودش منو نادیده گرفت...
بارها متوجه حسادتش و تلاشش برای شریک شدن تو موفقیت هام رو دیده بودم ولی میگفتم من اشتباه میکنم...
اما روزی که بهم ثابت شد اون چشم نداشت منو موفق ببینه،عجیب حالم بد شد؛باورش برام سخت بود ،حالا حرف بقیه هم بود ،میگفتن مگه دوستت نبود؟؟
سالها از اون روز میگذره تازه این زخم داشت خوب میشد ،تازه داشت فراموش میشد که همین یکی دو هفته پیش آدمایی به اسم دوست دورم زدن! چرا؟ چون باز پای منافع خودشون در میون بود! دیدن یکی باید از این جمع کم بشه با همدستی منو حذف کردن،تکرار تلخ اون حادثه حالم رو بد کرد...
بازم اینجا هم میدونستم اینا آدمایی هستن خودبین ولی همین طور باهاشون ادامه میدادم چون چاره خاصی نداشتم ...
اینبار بیشتر از خودم زخم خوردم تا اونا...
حذف از جمع اونا باعث شده پرت بشم به جمعی که هیچ افق روشنی نداره... اوضاع این جمع خیلی خرابه!! خیلی...
و من تاوان اشتباه خودم رو میدم؟
حالم اصلا خوش نیست
عصبی رنجور کم طاقت شدم اما هیچ راه فراری از این اوضاع ندارم...
اجبار برای حضور توی این جمع داغون...
زخمی که از نارفیق ها دارم...
واقعا این دنیا بی ارزشه...
یادمه چند سال پیش یکی از اساتید بهم گفت سعی کن دوست جدیدی پیدا کنی،گفتم چطور اعتماد کنم؟ گفت سخت میگیری... الان اگر استاد رو ببینم بهش میگم همین که دوستی نداشته باشم بهتره...