ویرگول
ورودثبت نام
بانوی اول
بانوی اول
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

احساسات مغزم(3)

ترور با اخم به منظره روبروش نگاه می کرد درخت های سرسبز و گل های مختلف زیبا درست مثل اولین باری که ناخواسته پا به اینجا گذاشته بود.امیدوار بود اینبار دیر نکند چون خانم فالکون اینبار بی برو برگشت سرش رو میکند

_ترورر

ترور آروم برگشت و با لبخند محوی گفت:بله

_امشب بیشتر میمونی؟

ترور دستاش رو توی جیب های سویشرتش فرو کرد و گفت:میدونی که نمیشه

کاترین با ناراحتی لب هاش رو داخل دهنش کشید و آهسته گفت‌:تو دور به دور میای زود به زود هم میری

ترور پشت به کاترین کرد و بی توجه بهش شروع به قدم زدن کرد

کاترین با اخم و دلخور از این بی توجهی گفت:هی با توهم

ترور بیخیال همونطور که آهسته آهسته راه می‌رفت بی حوصله گفت:خب چیکار کنم مگه تایم بیرون اومدنم دست خودمه کاترین؟حداقل غر نمیزنم و وقت رو تلف نمیکنم

کاترین با دو خودشو به ترور رسوند و دستشو دور بازوش حلقه کرد و گفت:غرهم نزنم؟ نمیشه یکم بیشتر بمونی؟

_بیا دعا کنیم خانم فالکون اینبار دیرتر برسه

کاترین چشم هاشو ریز کرد و با حرص گفت:عجوزه پیر،انگار فقط برای عذاب دادن من ساخته شده اززززشش بدم میاد

مکثی کرد و گفت:اون فقط یه خدمتکار شخصیه فکر نکنم مشکلی باشه دیرتر بری هاا

ترور ایستاد و با عصبانیت گفت:فکر کردی اگه دست خودم بود برمیگشتم به اون خونه؟من مجبورم میفهمی؟ درکش آنقدر سخته؟

کاترین با بهت گفت:با منی؟

و بعد با تته پته و چشم های که کم مونده بود خیس بشه گفت:فقط میخواستم یکم بیشتر باهم وقت بگزونیم

ترور پوفی کشید و سعی کرد درست فکر کنه. مثل همیشه اول از همه قلبش اظهار نظر کرد(تو چه ادم بی احساسی هستی دختره فقط میخواد باهات وقت بگذرونه اینه جواب تمام خوبی هاش؟ اینه جواب اون مدت که پیش خودت بی چشم داشت نگهت می‌داشت بعدشم خب راست میگه دیگه باید به این خدمه ها نشون بدی که ریس کیه اینقدر ماست بازی در آوردی که کسی که حقوق بگیره پدره توعه برای تو تعیین تکلیف میکنه! )

مغزش سریع گفت(به اسکول گوش نکن دفعه قبل گوش کردی چیشد؟ به باد فنا رفتی درمورد نشون داد حد موافقم ولی نه اینطوری، اینطوری فقط پدرت از دستت عصبانی تر میشه تو که اینو نمیخوای )

ترور با خودش گفت :این دفعه دیگه حق با توعه

قلب از اینکه این دفعه ترور مغز رو انتخاب کرده بود حرصش گرفت و با تمسخر گفت:آره به حرف کسی گوش کن هیچی از احساسات حالیش نمیشه!

مغز با حس خودبرتری که پیدا کرده بود گفت:آدم های احساساتی مثلا به کجا رسیدن؟

ولی هر وقت ناراحت بودی بیا باهم غصه بخوریم.
ولی هر وقت ناراحت بودی بیا باهم غصه بخوریم.


_میمونی؟

ترور نگاهشو به کاترین داد و با اطمینان گفت:نه، ولی دفعه بعد که اومدم خیلی بیشتر میمونم

کاترین لب برچید و تردید گفت :قول میدی؟ مطمعن باشم؟

ترور لبخند زد و دستشو توی موهای کاترین فرو برد و شروع به بهم ریختشون کرد و روی صورتش هم خم شد و با اطمینان به چشم هاش زل زد و گفت :قول میدم


تو یه مجموعه از همه قشنگیای دنیایی.
تو یه مجموعه از همه قشنگیای دنیایی.
ترورکاترینقلبمغزاحساسات
رویا مال قصه هاست؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید