غریبه| doyle
غریبه| doyle
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

ادامه دهنده و ادامه دهنده...

الان سال یازدهمم. کمتر از 14 ماه به کنکور مانده. کنکور! هرگز تصور نمی کردم که زمان اینقدر سریع بگذره و من به این سن برسم. به سن کنکور!

وقتی 10 _11 سالم بود، این سنین برای من مانند یک رویای شیرین و پر هیجان جلوه می کرد. 16_17 سالگی! چه سن خفن و باحالی. سنی که بهترین هارو تجربه می کنی. با دوست و خانواده از زندگی لذت می بری. عاشق می شوی و به موفقیت های والا دست پیدا می کنی. درس می خوانی و مهارت و زبان های جدید یاد می گیری. با افراد مختلفی دوست می شوی و خاطراتی فراموش نشدنی می سازی! من رویا های بسیاری برای نوجوانی ام داشتم. می خواستم آزاد باشم.

اما هیچ کدام از این ها روی نداد. نه از زندگی لذت بردم، نه عاشق شدم و نه با پیامک های طرف مقابل لبخند روی لبم آمد، نه به موفقیت خاصی دست پیدا کردم و نه حتی چیز جدیدی یاد گرفتم. تنها تواناییم یعنی درس خواندن و بیدار ماندن را هم از دست دادم. دقیقا نمی دانم کجای کار را اشنباه کردم. تمام تلاشم روی این بود که حداقل یک چیز خوب در رزومه زندگی داشته باشم؛ حداقل یک هدف تیک خورده. اما گویی اهداف من چیزی بیش از خاطره برای اطرافیانم نیستند. سال ها دنبال دلیل بودم. که چرا اینگونه شد؟ کجای مسیر رو اشتباه پیچیدم؟ کی راهم از مسیر اصلی منحرف شد؟. تمام تلاشم را نکردم؟ پس بقیه چیکار می کنند؟. نمی دانم . منم اولین بارم است که دارم زندگی می کنم.

اوایل دلیل تمام عقب ماندن هایم را تنبلی تصور می کردم. در گوگل و یوتیوب ساعت ها دنبال رفع تنبلی بودم. اما کم کم که توانستم بهتر فکر کنم و خودم را بیشتر شناختم، دلایل مهم تر و بزرگ تر و بیشتری وجود داشتن. دست و پنجه نرم کردن با بیماری روانی ژنتیکی یکی از آنها بود. دلیل تمام این خواستار رهایی چیزی بود که از مادر و مادربزرگ عزیزم بهم رسیده بود. جغرافیا و شهری که در آن به دنیا آمده بودم نیز یکی از بزرگترین دلایل عدم پیشرفت(به اندازه بقیه هم سن و سال هایم) بود. نبود امکانات، نبود تفکر آزاد و محدودیت های آموزشی تمام 17 سال زندگی مرا در خود حبس کرده بود و اجازه رشد نمیداد. و دیگر چیز ها.

البته می دانم اعتراض به همچنین چیزی احمقانست. هیچ دو نفر هرگز در یک موقعیت نبودند.اگر همه در موقعیت یکسان بودند آنگاه دیگر زندگی چه معنایی داشت؟!. اما یک نکته وجود دارد : شما نباید انتظار داشته باشید یک فرد با ضعف جسمانی مادر زادی در موقعتی یکسان با یک دونده حرفه ای ، همزمان با او از خط پایان رد شود.

تا همین چند ماه پیش تمام چیزی که می خواستم " بهترین بهترین ها" بودن بود. حتی وقتی در جایی قرار داشتم که کل توانم به بودن در آنجا می رسید نه بهترین بودن، باز هم داشتم با تفکرات "چرا؟! چرا من نه؟ من چی کم دارم؟ چطور اونا خیلی بهتر از من هستن؟ چیزی کم گذاشتم؟ باید بیشتر از توانم تلاش می کردم؟ باید خودمو از مدت طولانی قبل تر آماده می کردم؟ چطور؟ کجارو اشتباه رفتم؟..." خود را آزار می دادم. بعد شروع کردم به تمیز کردن طبقه افکارم. سعی کردم خود و محیطم را بهتر بشناسم. فکر کردم و نوشتم و بعد تمام آن تفکرات حوصله سربر به این نتیجه رسیدم که مقایسه خودم با آن اشخاص خاص برای من کاملا ناعادلانست. من چیز های بیشتر و سخت تری را پشت سر گذاشتم. خانواده هم روی فرزند هاشون تاثیرات بسیاری دارند. شاید اصلا یکی از دلایل همان باشد.

اما سپس همه چیز برگشت به خانه اول. " مگه چی تو این دنیا عادلانست؟!... داری بهانه میاری... برو درس بخون، کار کن، زبان بخون، ورزش کن...تو باید بهتر از اونا بشی. منتظر چی؟. داری از زیر مسئولیت های زندگی در میری؟ زندگی اینه. باید بهش عادت کنی. زندگی ناعادلانست. اگه اونا با 2 ساعت بهش می رسن تو باید 7 ساعت تلاش کنی. اگه واس اونا 2 سال طول می کشه تو باید 5 سال صبوری کنی. موقعیت و بیماری و گذشته تو واسم مهم نیست . تو تا اینجا اومدی پس ازشون جلو بزن..." . خب راستش را بخواهید هنوز فکر می کنم که این صدای ته ذهنم درست می گوید. اما نمی توانم آسیب هایی ک بهم زد را نادیده بگیرم. تمام ترس و استرس و نابودی هایم تقصیر همین صدای مشکوک و بی رحم ته ذهنم است. اون زمزمه کرد، من حریص تر شدم ، تلاش کردم، شکست خوردم، تحقیرم کرد، و من در آخر جاده تمام چیز هایی که داشتم را دوباره از دست دادم.

شخصیت های سخنگوی ته ذهنم بیشتر از هرکسی باعث بیخوابی هایم شدند.

+ " یعنی چی که نمیشه؟ این تنها راه توعه. تنها شانست واسه خوشحال کردن پدر و مادرت...پاشو...نخواب... باید بیشتر تلاش کنی. حالت چهرشونو دیدی؟ احساسات تو صداشونو شنیدی؟ به چشم هاشون نگاه کن. تنها چیزی که میتونی ببینی ناامیدیه. دارن ازت ناامید میشن..."

_ " ولی ما تمام تلاشمونو کردیم. نشد. نشد دیگه. مگه بیشتر از این می خوای چیکار کنی؟ این مرز تو بود. تموم شد. بیشتر از این دیگه نمی کشیم. حالا که تلاش کردیم و نشد فقط ولش کن. اصا ناامید شن از ما. مگه ما به دنیا اومدیم اونارو راضی نگه داریم؟ مسخرست... بعد تمام این اشک و تلاش ها فقط ناامیدی و نفرت نصیبمون شد...ولش کن. این زندگی توعه چرا ازش لذت نمی بری؟!"

+ " زمان زیادی نداریم. همین الانشم دانشگاهی که میخوای رو فراموش کن. فقط سعی کن از اینجا بری. نمی خواد بهترین باشه فقط کافیه جز خوب ها باشه. من همین الانشم ازت ناامیدم. تا الان مگه چه پخی خوردی؟ هیچی! تو هیچی نمیشی . فقط بیشتر از این آبرومونو نبر خواهشا..."

_ " هرکس قصه خودشو داره. حتما به حد کافی تلاش نکردی که خشک شدن گل هات...دوباره بکارشون. دوباره تلاش کن. اونا هرگز درخت نمیشن. ولی تلاشتو بکن احمق!"

ولی چه کارش میشه کرد. ما هنوز کلی راه پیش رو داریم. هنوز وسط زندگی ایستاده ایم. و باید ادامه دهیم. ادامه دادن و تلاش کردن تنها چیزیه که برامون باقی مانده. اگه تلاش نکنیم تو همون رود پر از کثافط غرق میشیم.


بیماری روانیزندگیتلاشدرد و دل
“We rise again in the grass. In the flowers. In songs”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید