بار دیگری که او را دیدم آسمان شکلاتی رنگ بود. زمین را نارنجی و زردی برگ های پاییزی در بر گرفته بودند . در آغوش باد و در تسلط کامل اشک و اندوهش بر روی قلب پاییز قدم می گذاشت . تصویر درختان در چشم هایش درهم و مغشوش بودند. رنگ ها از نظم خود خارج شده و در میان پلک هایش در رقص بودند. صدا ها آرام بودند و گویی تمام جهان در چاهی عمیق فرو رفته بود و فقط روح آرام و کوچک او در آغوش بی جانش به خوابی شیرین رفته بود. اشک ها میان لب هایش جمع شده بودند و آرام آرام در حال چکیدن روی این برگ های خشک و شکننده ی پهن شده روی خیابان ها بودند. اما چه بد ،چه بد که زمانی نبود. دیر شده بود و ساعت دیگر انتظار ما را نمی کشید. کوچک و بی دردسر، در آغوش مچاله شده و حالا داشت کم کم توسط این جهان به فراموشی مطلق سپرده می شد. نگاه تارش را از تن کوچک و مچاله در آغوشش گرفت و به آسمان پر ستاره بالای جنگل پاییزی انداخت . من بهت یک ستاره هدیه داده ام،آنجا منتظرت می مانم. با تلنباری از هیچ ها به سوی سکوی قطار حرکت کرد. در اسارت گذشته ای ابدی و جاودانه چشم هایش مادر را نظاره می کردند که بالای سر تن نحیف فرزند فراموش شده اش غم را در آغوش گرفته بود _ یا غم او را در آغوشش گرفته بود؟_ و مانند یک خاطره و غمی متحرک از یاد فرزند کوچکش به سوی کوپه سرد و ویرانه اش قدم بر می داشت. آفتاب دم صبح بر روی چهره تاریک مادر نور افکند و حالا سایه ها آن چهره خسته را در بر گرفته بودند. خورشید در حال طلوع بود. روز در حال شروع. ستاره ها ناپدید.و او هنوز امیدوار. امیدورا بود که تا فردا شب ستاره مقصد را در یادش نگه دارد. آخرین رسوایی ستاره ای نیز به اتمام رسید و حالا زمان آن بود که تمام درد و رنج های شب گذشته را همانجا زیر نور ستاره ها جا گذاشته و در انتطار یک پایان دیگر دور از آغوش مادر به سوی خانه ای تازه و نا آشنا قدم بر دارد. اما بعد از آن شب بی پایان فقط هیچ بود. و بعد از هیچ ،یک ابدیت تاریک وجود داشت. ابدیتی که تنهایی و فروپاشی آن شب تاریخ ساز را برای آن کودک ده ساله یادآوری می کرد...و هنوز درد و اندوه و عشق مغلوب خستگی بودند...
سلام دوستای عزیز من :)
دل دوئل براتون کلی تنگ شده بود. چند وقته ننوشته بودم؟؟ فک کنم یه یه ماهی میشه ؛ نه؟. کلا فعالیتی هم تو ویرگول نداشتم . نه تنها تو ویرگول بلکه تو هیچ قسمت دیگه ای از زندگیم هیچ فعالیت خاصی نداشتم. بودم و بودم و بودم بدون اینکه فرد خاصی حتی تو زندگی خودم باشم. آسمون این روزا شکلاتی رنگ بود. بعد یه ماه تصمیم گرفتم بیام و سعی کنم خودمو بسازم. اینکه می گم " بسازم" چیز مسخره ای نیست. واقعا می خوام بسازم خودمو. می خوام تموم عادتای مزخرفمو دور بریزم و بشم کسی که سال ها می خواستم. دوباره بعد مدتی رفتم کتابخونه و تا جایی که جا داشت کتاب گرفتم از اکانت( نمی دونم بهش چی می گم واقعا!) خودم و داییم و خالم و هرکسی که عضوه تو کتابخونه:>
خیلی وقته همه چی رو گذاشته بودم کنار کلا نه حوصله کار خاصی رو داشتم و نه حتی حوصله چیزای عادی و روزمره...
ولی خب همین دیگه...
تموم این چند وقتو تو بدترین حالت ممکن بودم. کسی که تجربه کرده خیلی خوب می دونه چی می گم . زمان خاصی نداره. مکان خاصی نداره ولی فقط یه تلنگر یه نشونه کافیه تا همه چی دوباره بازم از هم بپاشه. فقط یه حرف، یه نگاه کافیه تا آدم از خودش، از وجودش و از تموم چیزی که تا الان بوده متنفر شه. نمی دونم این چیزا تو این سن عادیه یا من زیادی ضعیفم. نمی خوام چسناله کنم. ولی خب این یه چیز جدیه . مخصوصا تو دوره نوجوونی به نظرم باید بهش رسیدگی بشه. و چه بهتر که از طرف خود فرد رسیدگی بشه. نمی تونم چیز متخصصانه ای دربارش بگم چون متخصص نیستم ولی خب وقتی این اتفاق براتون میوفته بهترین کار اینه که خودتو بزاری جلوت و یه بار هم که شده جدی با خودت حرف بزنی ببینی واقعا یه مرگته یا یه چیز سطحیه_ از لحاظ روحی_ ؟ببینی چی خوشحالت می کنه؟ چی ناراحتت می کنه؟ چته؟
همین دیگه دوستان عزیز و گل:]
تا همینجا حرف زدن صمیمانه برای کسی که هوش هیجانیش زیر صفره زیادی شد. بمونه برای دفعه بعدی :)
چنتا عکس قشنگ که دلم نیومد نزارم: