مانند شمع هایی بی رنگ و خاموش روی تپه های که با گلبرگ هایی سرخ تزئین شده اند،دراز کشیده و به آسمان،_ مقصد بی نهایتشان_ خیره شده اند. و در میان بادی که از جنوب می وزد، رویای های دیرینه اشان در پروازند. و در مقصدی دیگر، کیلومتر ها دور تر از تپه های غروب، میان بلوک های بتنی،چشم هایی همیشه خیس و افکاری در هم آمیخته، در رویای آینده ای روشن تر از آیینه های خسته و پیر خانه های بی روح، در انتظار خبری از قلب های دور افتاده اشان هستند. اما چه بد که هنوز سرخی تپه ها زیر خورشید مانند چشم های خیس آن کودک چهار ساله، می درخشند. آسمان در آن لحظه ای که کوچه های شهر سیاه شدند، خانه ها افسرده تر، و مردمان... و مردمان مرگ را مهمان کردند، رو به نیستی وزید...فواره های سرخ همچون غربی بی طلوع، در آسمان کوچک کودکان در حال فوران بودند. خورشید گویی دیگر آسمان را روشن نمی کرد. شهر را و تمام کشور ها را دیگر روشن نمی ساخت. باد ها دیگر فقط از میان خاکستر های آتش می وزیدند. باران در آن لحظه مرگ بلند مدتش را تجربه می کرد. داشت می مرد و هنوز داشت می مرد... نمی دانم دیگر از چه بگویم؛ از که بگویم. از آن کودکان رها شده در کوچه پس کوچه های تاریک و سرد این شهر. کوچه هایی که به سردی مرگ می مانستند. از آغوش هایی تا ابد خالی. از قلب هایی که دیگر راه خانه را گم کرده بودند. از موهایی سپید که دیگر تاب آن درد هارا نداشتند. از تمام آن قرص های آرامبخش... ضربان های تند و گاهی کند ؛ کندِ کند؛ مانند صدای قدم های مرگ. از تمام آن رویا هایی که همقدم مرگ و خاموشی شده اند.از سیگار های خاکی. از آن لحظاتی که در اعماق تاریکی گم می شدند. از گلوله هایی که وحشیانه در رقص بودند. از ریشه هایی که از آنها خون سرخی می چکید. از ملحفه ای سفید که روی آسمان کشیده اند. از کدام یک برایت بگویم تا بدانی که آنها لیاقتشان بیشتر و فراتر از آن مرگ غروب کرده پشت آن تپه ها بود. آنها محکوم بودند: محکوم گلوله ها...